چالش بر سر ایجاد فضای امن فرهنگی است
برنامه «وارونگی» شبکه افق با حضور کارشناسان شبهه‌زدایی کرد

چالش بر سر ایجاد فضای امن فرهنگی است

استاد طاها بهبهانی، مجسمه‌ساز پیشکسوت در گفت‌وگو با ‌«جام‌جم» تصریح کرد:

رسالت هنرمند، تکثیر نشاط در جامعه است

طاها بهبهانی از بزرگان عرصه هنرهای تجسمی و نمایشی است؛ هنرمندی که گرچه تحصیلاتش در زمینه تئاتر بوده اما در عرصه مجسمه‌سازی و نقاشی از چهره‌های شناخته‌شده هنر ایران است.
طاها بهبهانی از بزرگان عرصه هنرهای تجسمی و نمایشی است؛ هنرمندی که گرچه تحصیلاتش در زمینه تئاتر بوده اما در عرصه مجسمه‌سازی و نقاشی از چهره‌های شناخته‌شده هنر ایران است.
کد خبر: ۱۴۱۳۷۴۳
نویسنده علی مظاهری - گروه فرهنگ و هنر

مجموعه مجسمه‌های پرنده‌های او نه‌تنها در میان هنرمندان، بلکه در میان بیشتر مردم هنردوست شناخته‌شده است. بهبهانی فراگیری نقاشی و مجسمه‌سازی را از کودکی آغاز کرد اما تحصیلات آکادمیک خود را در رشته طراحی صحنه تئاتر انجام داد و فعالیت‌های متعددی در زمینه تئاتر ماریونت، طراحی صحنه تئاتر و سینما، برنامه‌سازی برای تلویزیون و... را تجربه کرد. او که در کنار سایر فعالیت‌های خود همیشه نقاشی را ادامه می‌داد توانست در دهه ۵۰ حال و هوای تازه‌ای به فضای نقاشی ایران وارد کند و آثار خود را با نام مکتب سوررئالیسم متافیزیک مطرح کرد. بهبهانی از سال ۱۳۶۲ تنها به نقاشی، مجسمه‌سازی و تدریس پرداخت و نمایشگاه‌های متعددی از آثار او در سراسر دنیا برگزار شد. طاها بهبهانی که هشتمین دهه زندگی را سپری می‌کند، همچنان با اشتیاق و پرانرژی به خلق آثار هنری می‌پردازد به همین بهانه با او به گفت‌وگو نشستیم که در ادامه می‌خوانید.

آثارتان، که مثل اثر انگشت، کاملا خاص شماست رابطه روشنی با متن‌های ادبی دارد. با توجه به تفاوت مواد (شما با فلز و رنگ و شاعران با حروف) از آغازی بگویید که حروف منبع الهام‌تان برای مجسمه‌سازی شد‌؟
من از سال ۱۳۵۰ مجسمه‌های پرنده‌ها را آغاز کردم و همان زمان، آشنایی‌ با مولوی بود که زندگی هنری‌ام را رنگ دیگری داد؛ مضامینش وارد آثارم شد و کوشیدم با آثارم به تحلیل و بازنمایی مضامین مولوی بپردازم. کوشیدم راه‌های بصری و دیداری برای تفسیر و بازنمایی مفاهیم مولوی ارائه کنم اما با نگاهی جدید و نوین، نه بیان‌های کار شده و مکرر. در آن سال‌ها چه لذت‌ها که بردم و با چنان تصور و تحلیل‌هایی در کارهایم بالیدم و پیش رفتم تا آن‌که این سخن مولوی افق نگاهم را به فضایی دیگر گشود: هفت شهر عشق را عطار گشت... و افق عطار درخشید، زیرا به آن روانی و سیالیت مولوی، قابل درک، هضم، دریافت، تحلیل و بازنمایی نبود. ۱۵ تا ۱۸ سال روی عطار کار کردم با عطار زیستم تا بتوانم مسائل و مضامین او را در کارهایم به بیان دربیاورم. در این مدت از تمام المان‌ها و نشانگان در هنر، فرهنگ و عرفان خودمان بهره بردم و استفاده کردم اما نه با آن حالت تکرار شده گذشته، بلکه کوشیدم از آن دور تسلسل خارج شوم و حرف تازه‌ای بزنم تا برسم به: هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود.

خود مولوی درباره عطار چنین داوری شگرفی دارد پس باید فرآیند خوانش و آفرینشگری دشوارتری بوده‌باشد.
بله، حرکت از مولوی به عطار مشکل‌تر بود، چون مولوی با آن شفافیت و ضرباهنگ با آن خیزاب‌ها و طنین‌ها دریافتنی‌تر و دست‌یافتنی‌تر و روان‌تر می‌نمود اما این حرکت به سوی افق‌های عطار بسیار سخت‌تر بود. این که موفق بوده‌ام یا تا چه اندازه موفق شده‌ام باید به داوری دیگران مراجعه کرد اما خودم در این میان از استقبال و محبت مردم به دلگرمی فراوان رسیده‌ام و همین مهر مردمی روحیه‌بخش‌ من بوده‌است.

معانی شما فراتر است عام تا خاص مخاطبان شما هستند این ویژگی یعنی اقبال عمومی به یک هنرمند و آثارش از آن دست موفقیت‌هایی است که از هزاران، شمار بسیار کمی به آن دست یافته‌اند، راز معنویت سرشار آثارتان را خودتان ریشه‌یابی می‌فرمایید؟
یکی از چیزهایی که از ۵۲ سال پیش وارد مجسمه‌ها و نقاشی‌ام شده تایپوگرافی است به عبارتی استفاده از حروف برای ایجاد فضاهای معنوی، البته درباره معنوی اشتباه نشود منظور صرفا مذهبی نیست، بلکه معنای فراتر و معنی‌های والا و مجد معنا منظور است؛ یعنی کار بتواند آدم را تا به جایی فراتر ببرد و به ساحتی فراتر وصل کند تا برای هنرش خوراک بگیرد و از آن قدس والا و معنوی، الهام بپذیرد. تایپوگرافی را در قالب موضوع‌هایم که وارد کردم تا چونان المان‌های ساختاری و صورت‌بندانه عمل کنند ساختارساز باشند که بهره‌وری خوبی بود و بهره خوبی بردم و توانستم کارهای خوبی انجام بدهم که در کتاب پرنده‌ها منعکس است (آثار ۱۳۵۱ تا ۱۳۷۲ دراین کتاب‌ها دیده می‌شود) بعدها این حضور حروف در مجسمه‌ها به جایی رسید که خود مجسمه‌ها از حروف برآمد و ساخته شد از شخصیت حروف برای بیان معنوی کارهایم استفاده کردم که با شخصیت‌شان در اتصال‌های بیکران با یکدیگر بیان‌های معنوی پیدا می‌کنند و به هنرمند کمک می‌کنند تا به سمت و سوی موضوعاتش حرکت کند و این قضیه تا به امروز ادامه داشته‌است.

از فرهیخته تا عامی با تماشای آثار شما به اوج تعالی متفاوتی می‌رسند و لذت می‌برند، به قول رولان بارت یعنی با لذت آفریده شده‌اند؟
سعی کردم کاری نکنم که فقط به فرم برسم و به فرم کارم فکر کنم. این کار برآمده از دل بوده و دنبال «آن» رفتم، زیرا معتقدم دراین دنیا آن‌قدر زشتی هست و به قدری نکبت پراکنده شده که دیگر نیازی نیست هنرمند عکس‌برگردان آنها باشد و به واقعیات پلید و تلخ این‌چنینی بپردازد و آنها را بازنمایی کند. آرزویم این بوده که وقتی مخاطب در این دوره، زمان می‌گذارد و مسافتی می‌پیماید تا به نمایشگاه برسد، بتواند از این دنیایی که سراسر گرفتاری و رنج است؛با تماشای این کارها فراتر برود و خارج شود به افق‌هایی دیگر دست یابد و به مسائل دیگری بیندیشد که او را به زیبایی و خصلت‌های خوب و دلپسند متصل می‌کند.

آیا باور دارید نسل امروز درباره میراث بزرگ هنری و فرهنگی ما که آگاهی و سررشته‌هایی داشته‌باشد، می‌تواند طرح نویی در جهان هنر دراندازد؟
در زندگی ما مسأله بزرگ همانا کمرنگ شدن مسائل و موضوعات معنوی، فلسفی و حکمی است. اکنون در جهان ما ارجح‌ترین نکته آدم‌ها فرق کرده و دیگر فرصت و مجال فکر کردن درباره مسائل درونی و قلمروهای فراواقع معنایی و آن معنویات روشن روح‌پرور را در هجوم روزآمدها نمی‌یابند. یک هنرمند می‌تواند با کارهایش به مخاطب تلنگر بزند و روح و روان او را بیدار کند. البته بدون هیچ ادعا و خودنمایی یا خود برتربینی چنین هنرمندی کار دلش، آورده روح و دستاورد اندیشه و احساس‌هایش را ارائه می‌دهد و به تماشا می‌آورد تا مخاطبان در هر سطح از صاحب‌نظران تا مردمان با دیدارشان بهره ببرند. آنجا که کارها صرفا فرمالیستی می‌شود فقط جنبه تزئینی می‌یابد و حرفی برای گفتن ندارد. از زمانی که شروع کردم دلم می‌خواست حرفی برای گفتن داشته‌باشم تا بتوانم در این دنیای آشفته و درهم ریخته از معنویتی که به آن اعتقاد و باور دارم از آن بهره ببرم و نتیجه را به مخاطبان هم منتقل کنم و از ارتباطم با خالقم به دیگران هم سهمی بدهم، بدون ‌آن که دراین فرآیند معنوی هیچ‌گونه فشار، تحمیل و اجباری در کار باشد. وقتی هنرمند پی تفکر متعالی می‌رود در آنجا موفق می‌شود که می‌بیند عام و خاص هرکدام در حد خودشان از آن تفکر و معنویت دریافتی داشته‌اند و تجربه دریافت‌شان و آن تفکراتی را که در طول گفت‌وگوی درونی به آنها رسیده‌اند با هنرمند در میان می‌گذارند. بسیار جای خوشحالی است که خیلی‌ها با جهان آثار و کارهایم همسو هستند و این دلگرمی بزرگی است.

سنت‌ها و آیین‌ها هویت بخش هستند در حالی که می‌بینیم کار هنرجویان جوان (البته همیشه استثنا هست) در مرعوب غرب بودن و بی‌هویتی دست و پا می‌زند!
زندگی من صرف کارم شده و همین پرداختن به کار باعث شده کمتر به دیگران بپردازم. نکته این است که برکت کار من از وجود بزرگانی همچون مولوی، عطار و نظامی است. از دم مولوی و نفس روح‌نواز و روح‌پرور آنهاست که سرپا هستم و می‌توانم کار کنم.

شما از دهه‌ها پیش به مضامین ویژه خودتان دست یافتید.
با اجازه این دو بزرگوار (عطار و مولوی) از دهه پیش، مضامین دیگر مال خودم است. سال‌ها با آنها زیسته‌ام ولی الان مضامین خودم را دارم و چون این کشف و آفرینش با پشتوانه چنان مضامینی بوده در نتیجه عام و خاص هم با آنها ارتباط می‌گیرند. وقتی می‌بینیم یک مخاطب که سواد آکادمیک ندارد ولی چون از فهم روشنی برخوردار است، از مسائل مهمی چون ارتباط با خالق، از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم و از خود زندگی چنان سخن می‌گوید که خیلی از خواص ‌دانشگاهی یا ثروتمندان آنچنانی هرگز چنان ساحتی از اندیشه را تجربه نکرده‌اند. پس چنین نیست که داشتن فهم را محدود به داشتن برخی زمینه‌ها مثل ثروت و سواد کنیم، چنین نیست.

خداوند به هر کس درک و فهم بدهد بی‌شک نعمت بزرگی به او داده‌است، زیرا چنین کسانی با نشاط زندگی می‌کنند و دل‌شاد، آسوده‌خاطر و سرشار از آرامش هستند.
این‌چنین شادمانگی والا و نشاط روحی را من هنرمند به عنوان رسالت ویژه‌ام باید در سطح جامعه پخش و تکثیر کنم و با مخاطب در آن آسایش و آرامش سهیم شوم و مشارکت کنم.

وقتی آدم‌ها را با گرفتاری‌های فراوان روزمره از مسافت دور به نمایشگاه فرا بخوانیم و بازتاب همان مضامین تلخ را به کام‌شان بچکانیم و او را پس از خروج از نمایشگاه چروکیده‌تر و پژمرده‌تر کنیم که هنر نکرده‌ایم.
من هنرمند وظیفه دارم جلوه‌های خالق را در قالب خط و رنگ و متریال‌های گوناگون به تجلی درآورم. آن شور درون و شورانگیزی‌های معنوی و آن درک دنیایی دیگر را به مخاطب القا کنم. اگر به ‌چنین ویژگی‌هایی دست یافتم، موفق عمل کرده‌ام، اگر نه تکرار مکرارت و تجربه‌های گذشته است که سود چندانی برای مخاطب ندارد.

چهره ماندگار معماری، دکتر منصور فلامکی، دوست گرانقدرم چقدر روی این شعور تاکید دارند. همیشه می‌فرمایند یک نعمت الهی است و داشتن شعور به سواد و دارایی نیست. جالب‌تر آن‌که کارهای شما به شعور مخاطبان احترام می‌گذارد و آن را ارتقا می‌دهد. رابطه بینامتنی کارهای شما با ادبیات و متون عرفانی ما به قدری ناب و خاص است که نظیرشان فقط خودشانند!
این محبت شماست. وظیفه من همین است آدمی که به نمایشگاه آثار می‌آید پس از خروج احساس کند بهره برده و در روند پرزحمت ‌آمدن و رفتن دست‌هایش خالی نمانده‌است. وظیفه هنرمند همین است که به جامعه بیفزاید. باید وظیفه خودمان بدانیم که جامعه از طریق هنر بصری بتواند متعالی شود و جلوتر و فراتر رود. در چنین صورتی است که آن وظیفه را به انجام رسانیده‌ایم. اگر فقط فرمالیست باشیم و یک فرم هنری را در میدانی بگذاریم آن هم با هنر قرضی از مکزیک یا لس‌آنجلس که کاری نکرده‌ایم. آدم‌ها به نمایشگاه می‌آیند تا به تحول فکری برسند. پس در جهان پریشان امروز با این مشکل مهم که دارد تمام ایدئولوژی‌ها را نفی می‌کند و پس می‌زند بی‌آن‌که جایگزین داشته‌باشد و بتواند پیشنهادی بدهد وظیفه هنرمند سنگین است. هنرمند باید با کارش این خلأ‌ها و تهی‌های فراگیر را به سهم خود تا اندازه‌ای پر کند. کسانی هستند که به هر شکل تا مدتی زیسته و کار کرده و ناگهان در یک بزنگاه به خود آمده و به اصطلاح عرفا به «یقظه» می‌رسند. وقتی با چنین خالی بزرگ و خلأ مهمی روبه‌رو می‌شوند که باید پر شود، رسالت هنرمند است که این تهی و خلأ را به سهم خودش پر و سرشار سازد. البته تا جایی که می‌تواند، کمک کند و آن آدم رهاشده از قیدهای خودش را با اصالت‌های جدید و متعالی‌تری آشنا سازد و برایش فکرهای تازه‌ای به ارمغان بیاورد.

فقر بصری در جامعه ما بیداد می‌کند به‌ویژه مدیران فرهنگی و دست‌اندرکار از هرگونه سواد بصری کم‌بهره یا بی‌بهره‌اند و نتیجه‌اش را در فضای فرهنگی و جامعه می‌بینیم.
بزرگ‌ترین مشکل ما در شهر تهران «بی‌هویتی» است. شما چنانچه یک مهمان خارجی داشته‌باشید و بخواهید در تهران از او پذیرایی کنید از فرودگاه تا...می‌بینید در پایتخت کشوری با این اصالت فرهنگ، قدمت ادبیات، تمدن، هنر و... فقر بصری موج می‌زند. معماری ناهمگون بی‌هویت در هر جا به چشم ‌می‌آید، از معماری ناهمگون که از هر جای جهان تقلیدهای نادرست شده و در ساخت‌وسازها وارد گردیده یا میادین زشت شهر که با آن سلیقه‌مان در هنر و فرهنگ ادب گذشته هیچ نسبتی ندارد واقعا درمی‌یابیم که تهران چه شهر فقیر و بی‌کسی است. برای تهران این بهترین وصف است: بی‌کسی و بی‌سرپرستی. این شهر که هرکس آن را درک می‌کند هیچ جایی نیست که هرکسی به آن افتخار کند و مثلا به همان مهمان خارجی بگوید: این نماد یا فلان شخصیت تاریخی است، این نشانگر فلان تفکر ایرانی است و... . زیرا اعتقادی به هویت شهر ندارند و کارهایی که در مبلمان و تزیین شهری آن‌هم با موادی که‌ انجام می‌گیرد درواقع یک شوی کوتاه‌مدت بیش نیست.

برای طرحی نو افکندن در سپهر هنرهای تجسمی چه کنیم به‌ویژه که برپایی تمدن نوین ایرانی ــ ‌اسلامی از بایدها و ناگزیری‌های پیش‌روی ماست؟
تا زمانی که اعتقاد فراگیری به داشته‌های ما وجود نداشته‌باشد نمی‌شود. این‌که بدانیم واقعا ما چه اصالتی، چه بزرگانی و چه و چه داشتیم زیرا نمی‌توان بدون خودشناسی به چنان آرزویی دست‌یافت. شما حتی می‌بینید که خیلی‌ها کوشش‌های‌شان متمرکز بر نفی ‌گذشته ماست!

پس برای این‌که از این تفکر غالب عبور کنیم و به جمع‌بندی مستحکم و استواری برای ایجاد فضای فرهنگی والا برسیم و بتوانیم برپایی تمدن نوین را ‌شاهد باشیم چه باید بکنیم؟
به چند مؤلفه نیاز داریم. درجه اول آدم‌هایی که باور داشته‌باشند از طریق رشد و بسط فرهنگی است که می‌توان به رشد اقتصادی رسید. در غیاب این تفکر هرگز جامعه به رشد اقتصادی نمی‌رسد و با وجود بی‌توجهی و بی‌اعتقادی به رشد فرهنگی نمی‌توان شاهد رشد و شکوفایی اقتصادی بود. تمام اسراف‌ها در وقت و زمان و دارایی‌ها و همه چیز تنها به خاطر نبود این بینش و غیاب رشد فرهنگی است که مستقیما به زیان رشد اقتصادی تمام می‌شود. در ‌چنین جامعه‌ای با پشتوانه چندهزارساله از طریق بسط و گسترش رشد فرهنگی می‌توان «قوام» ایجاد کرد و به همگرایی نیروها و داشته‌هایی دست‌یافت که به گذشته‌ و خودشان آگاهانه افتخار می‌کنند. مثلا در زمینه نقاشی من یکی از کسانی بودم که تلاش کردم شخصیت واقعی کمال‌الملک را به شاگردانم معرفی کنم، چون عده‌ای به‌دلیل کم‌سوادی فکر می‌کردند کمال‌الملک زمانی که از اروپا برگشت باید مکتب امپرسیونیسم را با خودش می‌آورد اما هیچ توجهی به شرایط جامعه آن زمان و نوع حکومت نداشتند. بنابراین سعی من همیشه این بود که به اصالت‌های خودمان بیشتر توجه کنیم؛ ولی بعدها دانشگاه‌ها زیر سلطه هنر اروپایی رفتند و انقلاب رسانه‌ای هم باعث شد ما از خودمان غافل شویم. اگر امروز اقبالی در نمایشگاه‌های من می‌بینید به این دلیل است که در ضمیر ناخودآگاه بسیاری از آدم‌ها گمشده‌ای است که در نمایشگاه‌های من با آن مواجه می‌شوند و در آنها خرسندی‌ای ایجاد می‌کند که هرچند شاید کوتاه‌مدت باشد، اما برای من غنیمت است.

این‌که شما برخلاف خیلی هنرمندان، غربی نیستید به این معنی است که مخاطبان گسترده و رنگارنگی از نظر بینش و دریافت دارید؟
یکی از دلیل‌های نرفتن‌ من از ایران، وجود چنین کسانی است که مثل من می‌اندیشند. این‌چنین نگاه‌ها و انسان‌ها بی‌پشتوانه‌ام بوده‌‌اند. از بودن در کشورمان لذت می‌برم و به این بسیار افتخار می‌کنم و بسیار مفتخرم.

بپردازم به جشن خطوط در آثار شما به‌ویژه تندیس‌های فلزی، آثارتان به راستی معنای نهایی (به قول بارت و مخصوصا ژاک دریدا) ندارند، همه معناها را شامل هستند، حتی فضای خالی آثارتان و ساحت منفی کار از معناهایی دیگر سرشار است!
مسأله سحر حروف به صحبت دامنه‌دار و طولانی نیاز دارد. خود حروف، دارای افسون و صاحب جادو و «جذبه»‌اند. در نمایشگاه‌های خارج از کشور که مخاطبان غیر ایرانی‌اند، با این آثار به‌عنوان حروف فارسی برخورد نمی‌کنند، بلکه به آنها به مثابه المان‌ها و نمادهای خطی می‌نگرند. با جذبه حروف می‌روم در آنها سیر می‌کنم تا بتوانم از این رهگذر، معانی تازه القا کنم و با مخاطبان غیرایرانی، از افق تازه و دیگری ارتباط بگیرم (دست‌یافتن خودش موفقیت دیگری است). برای یک فرانسوی مفاهیمی که مثلا حرف سین یا قاف برای ما دارد، هرگز ایجاد نمی‌شود و تجلی نمی‌کند. او از چرخش و درهم‌آمیختن و درهم‌گونه شدن حروف معانی تازه دیگری درمی‌یابد. یادداشت‌هایی که در این برگزاری‌های خارج از ایران از سوی مخاطبان با حجم یک کتاب نوشته شده، برایم بسیار ارزشمندند. آنها را بررسی و رویشان کار می‌کنم و در حال بهره‌برداری از آنها هستم. این یادداشت‌ها یکی از منابع الهام فکری‌ام هستند.

چیزی که تقریبا در همه آثار شما حضور پر رنگ دارد موسیقی به شکل ریتم پنهان در کارها یا مظاهر آشکاری از ساز، خطوط حامل و... است. چطور این ارتباط قوی میان کارهای تجسمی شما و موسیقی برقرار شد؟
من در زمینه تئاتر تحصیل کرده‌ام و با توجه به این‌که تخصص من در مورد شکسپیر و پایان‌نامه‌ام تراژدی مکبث بود، مطالعاتی در زمینه موسیقی برای تئاتر و ویژگی‌های خاص موسیقی تئاتر دارم. در تاریخ موسیقی آمده‌است که موسیقی در اروپا از موسیقی پاستورال یا موسیقی چوپانی شروع می‌شود. خوشبختانه ایران کشوری بوده که موسیقی چوپانی غنی داشته و شاید به دلیل فقری که در دوره‌های مختلف مردم با آن مواجه بودند، با پیدا کردن یک نی در کنار نهری و ایجاد چند سوراخ در آن، بدون صرف هزینه می‌توانستند سازی داشته‌باشند و با دمیدن در آن و پیدا کردن یک ملودی، نواهایی ایجاد کنند که با زندگی ما عجین شده‌است. ما ملتی هستیم که با موسیقی زندگی می‌کنیم و دلیل آن، نوع ادبیات و گفتار ما است. گفتار ما ریتمیک است اما بسیاری از کشورهای دیگر بیان موسیقایی ندارند. از سوی دیگر ساختن ساز در ایران خیلی بی‌تشریفات بوده در حالی که در جایی مانند اتریش کارگاه‌های ساخت ساز بسیار مجهز بوده‌اند و همیشه به وسیله حکومت‌ها حمایت می‌شدند. اما در ایران سازنده ساز در فقر و با قناعت زندگی کرده و سازهای شاهکاری خلق کرده که هنوز باقی مانده‌است. من دینی به همه این افراد سازنده ساز دارم و برای تجلیل از آنها شکلی از ساز را به صورت سمبلیک در کارهایم وارد می‌کنم.

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها