گشتی در عکاسی‌ های دور حرم که بیشتر مسافران قدیمی از آن خاطره دارند

عکسی با عطر زیارت

سرمه چشمان زیبایش و چارقد خوش‌آب‌ورنگش نگاهم را جذب می‌کرد. در پس این همه سال عمری که داشت و چین‌وچروک صورتش، هنوز جذاب و زیبا به نظر می‌رسید پیرزن. روز‌های اول ماه خانم‌های محل در منزل باجی‌خانم جمع می‌شدند. حیاط نقلی و آجری با نم آب و حوض آبی‌رنگ در قلب حیاط، وزش باد میان گیسوان مجعد درخت انجیر و لابه‌لای گل‌ها رنگ و رخ بهشت می‌داد به این خانه. قرآن را به لهجه‌ای شیرین و با آرامش تلاوت می‌کرد. بعد از آن به همه چای قندپهلو و یک کلوچه می‌دادند. همچنان روی چهارپایه چوبی می‌نشست. بعد از قرائت قرآن و کمی روضه‌خوانی شروع به وعظ و خطابه برای زنان جوان‌تر می‌کرد. من اما هنوز از زیبایی و سادگی‌اش نمی‌توانستم چشم بردارم.
کد خبر: ۱۳۷۲۷۷۸
نویسنده دکتر فاطمه‌زهرا سیدبحری - کارشناس مذهبی

جالب‌تر آن‌که قلب پیرمرد عاشقی بیرون منزل برایش می‌تپید که منتظر بود جلسه تمام شود و نزد همسرش بیاید. شهره شهر بودند این پیرمرد و پیرزن. حرف‌های خودمانی و جالبی می‌گفت که به دل می‌نشست. نقلی کنار زبانش می‌گذاشت و خوشمزه حرف می‌زد. تکراری نبود. می‌گفت: «یه نگاه به درخت انجیر توی حیاط ما بندازید، خدا برای انجیری که یک بند انگشته یک برگ گذاشته به بزرگی این بشقاب، نه به خاطر این‌که انجیر رو محدود کنه بلکه می‌خواد از باد و بارون محافظتش کنه. این برگ بزرگ چیزی از شیرینی و جذابیت انجیر کم نمی‌کنه. مادرجون همه ما حاج‌عباس فرش‌فروش رو می‌شناسیم. روی ماشین به اون گرونی همیشه یه روکش میندازه ولی نه چیزی از قیمت ماشین کم می‌کنه نه از سرعتش کم میاد. حالا خانمی که شما باشید به من بگو تو که اشرف مخلوقاتی از یه انجیر یا از ماشین حاج‌عباس کمتری که خدا تو رو ناموس خودش می‌دونه، ولی تو خودت رو باور نداری و برای در امان بودن این معدن زیبایی ناز و وقار تو رو در صدف حجاب گذاشته.» همه که دل‌شان از این مثال قشنگ شاد شده بود صلوات بلندی ختم کردند که ناگاه به خودم آمدم و چادر یخ‌زده روی شانه‌هایم را با محبت بیشتری بر سر کشیدم.
 باجی‌خانم هنوز نازش خریدار داشت اما نه بوتاکس داشت و نه ژل، رمز دلبری را خوب می‌دانست چون فلسفه کارش را خوب می‌دانست. 60سال زندگی مشترک را فقط زنده نمانده بود بلکه لحظه به لحظه‌اش را زندگی کرده بود. پیرمرد را عاشق زیبایی جانش کرده بود نه ظاهرش. گذر عشق که به جان و دل بیفتد حضرت وفا خلق می‌شود. آن وقت می‌شود خدا یکی یار یکی، اما اگر گذر عشق به جسم و ظاهر برهنه یا حتی پوشیده اما تهی از عفت و حیا بیفتد هیچ تضمینی برای وفا و وجود بابرکتش نیست چه این‌که انسان‌ها در زیبایی باطن نسخه‌های بی‌بدیل و منحصربه‌فرد هستند اما در زیبایی تصنعی و ساختگی بشر عروسک‌هایی می‌شوند همه شبیه هم، همه یکدست. اصلا مجالی برای عاشق شدن نمی‌ماند اما برای هوسرانی تا دلت بخواهد. گاهی برای رسیدن به آزادی باید که در بند چیزی باشی. برگ هم تا در بند یک ساقه کوچک به درخت هست آزاد دل به باد می‌دهد و در هوا معلق است اما اگر در بند نباشد آزادیش به قیمت مرگ در لابه‌لای خاک تمام می‌شود. شاید الان در بند یک گره روسری‌ات باشی اما در اصل آزادی. آزادی از فتنه نگاه‌های تنوع‌طلبی که آتش به خرمن گیسوان و اندام زیبایت می‌زند. آزادی از این‌که هر روز برای خوشایند جماعتی و باب دل‌شان خودآرایی کنی، آزادی از کسانی که سارقان عفت و حیای تواَند آن وقت است که تو تعیین می‌کنی چه کسی لایق‌ترین است برای دیدنت نه این‌که هزاران چشم تعیین کند تو لایق دیدن هستی یا نه. خانمی که شما باشی اگر این آزادی ارمغان حجاب نیست پس نامش چیست؟

منبع: ضمیمه چاردیواری روزنامه جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها