با محمدکاظم مزینانی، نویسنده

گوسفند‌ها به من مدیون هستند

محمدکاظم مزینانی را با «شاه بی‌شین» و «آه با شین» می‌شناسند. خودش می‌گوید دارد به تکمیل این سه‌گانه فکر می‌کند. جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی را هم توی کارنامه‌اش دارد. پیش از این برای کودکان و نوجوانان می‌نوشت، اما حالا تمرکزش روی شخصیت‌های تاریخی است. البته همان تاریخی که آن را زیسته است. انقلاب اسلامی و... .
کد خبر: ۷۷۵۰۰۵
گوسفند‌ها به من مدیون هستند

همشهری دکتر علی شریعتی هستید؟

در اصل، هم‌ولایتی هستیم.

چرا در دامغان متولد شدید؟

چون پدرپدربزرگم برای فرار از سرباز شدن به دامغان گریخت.

چرا ماندگار شد؟

دلش را باخت.

باغ پسته دارید؟

باغ داشتیم، اما پسته نداشت!

شغلتان چیست؟

عجیب‌ترین شغل عالم.

یعنی چه؟

تلاش شبانه‌روزی برای توصیف آدم.

از کی فهمیدید نویسنده‌اید؟

از پانزده سالگی.

چطور فهمیدید؟

فهمیدم با کلمات می‌توان جهان‌های متفاوت ساخت.

اولین چیزی که از شما چاپ شد؟

شعری درباره گله گوسفند و چوپانی که نی می‌نواخت.

چه حسی داشت؟

حس می‌کردم که همه گوسفندها تا ابد مدیون من شده‌اند.

این حس تداوم پیدا کرد؟

نه؛ کم‌کم احساس کردم هرچه شعر بگویم مزه گوشت گوسفندها از زیر زبانم نمی‌رود.

قبل از نویسندگی می‌خواستید چه کاره شوید؟

یک معمار بزرگ.

شدید؟

بله. به همین شغل شریف مشغولم.

قصه‌ها دست از سرتان برنمی‌دارند یا شما دست از سر آنها؟

این گیس و گیس‌کشی‌ها همیشه بین دو طرف اتفاق می‌افتد.

وقتی چیزی منتشر می‌کنید اطرافیانتان معترض نمی‌شوند که از روی زندگی آنها نوشته‌اید؟

جز گربه رمان «آه با شین» و طرفداران و دشمنان محمدرضا پهلوی در «شاه بی‌شین»، کسی تا به حال اعتراضی نداشته است.

چقدر از اطرافیان خودتان می‌نویسید؟

شخصیت‌های رمان‌های من تا به حال بیشتر تاریخی بوده‌اند.

به خواننده کلک می‌زنید؟

خیلی زیاد.

واقعا؟

در داستان‌نویسی بیشتر از هر چیز به سحر و جادو و چشم‌بندی اعتقاد دارم.

ارزشمندترین هدیه‌ای که گرفتید؟

«بله» همسرم.

بهترین جایزه به عنوان یک هنرمند؟

ابراز حس حیرت و شگفتی از طرف خوانندگان.

اگر رئیس‌جمهور شوید باز می‌نویسید؟

نه، بسته می‌نویسم.

خاطراتتان را می‌نویسید؟

نه؛ چون خاطراتم را بیشتر زندگی می‌کنم تا این که بنویسم.

نکند می‌ترسید کسی بخواندشان؟

همه ترسم این است که کسی نخواندشان.

با چه جور قلمی راحت‌تر می‌نوشتید؟

چیزی به نام خودکار که بیشتر وسیله بود تا قلم.

چرا قلم نبود؟

چون هیچ ارتباط و نسبتی با طبیعت نداشت.

حالا دیگر تایپ می‌کنید؟

بله.

روزی چند ساعت می‌نویسید؟

اگر در حال و هوا و حس خلق کردن قرار داشته باشم هزار ساعت.

و اگر قرار نداشته باشید؟

هیچ.

از آن نویسنده‌هایی هستید که سطل زباله‌شان پر از کاغذ مچاله است؟

خیر. متاسفانه سطل زباله من پر از پاکت سیگار مچاله است.

می‌خواهید نویسنده بمانید؟

با اجازه بزرگ‌ترها، بعللللله!

بچه‌هایتان توی مدرسه می‌گفتند پدرشان چه کاره است؟

نویسنده. البته نیازی به گفتن آنها نبود.

وقتی عاشق شدید برای معشوقتان شعر هم گفتید؟

حالا کی گفته من عاشق شدم؟

چیزی از نوشته‌های عاشقی یادتان هست؟

اعتراف می‌کنم که بیشتر عاشق نوشتن بوده‌ام تا نوشتن عاشقانه.

با صدای بلند کتاب خواندن چه حسی دارد؟

شعر یا داستان باید در درون آدمیزاد طنین بیفکند نه در بیرون، مگر این که قصد مردم آزاری داشته باشیم.

شنیدن صدای کسی که دارد داستان آدم را با صدای بلند می‌خواند چه؟

حس شگفتی.

چرا؟

چون هر کس داستان را به شکل خودش می‌خواند یا در واقع آن را تصاحب می‌کند.

چقدر جلوی آینه می‌ایستید؟

خیلی کم؛ مگر برای دیدن یک جوش ناگهانی یا جستجوی زوال جوانی.

توی آینه چه می‌بینید؟

کودکان، آینده را در آینه می‌بینند.

جوان‌ها؟

جوان‌ها همان لحظه، جاافتاده‌ها گذشته.

پیرها چه؟

به جای خودشان عزرائیل را می‌بینند. فکر می‌کنید من از کدام دسته‌ام؟

توی آینه به خودتان لبخند می‌زنید؟

نه، بیشتر چشمک می‌زنم به خودم.

اخم هم می‌کنید؟

بیشتر به آینه اخم می‌کنم تا خودم.

آخرین باری که اسم خودتان را سرچ کردید؟

همین امروز صبح.

دنبال چه می‌گشتید؟

سرچ می‌کنم تا ببینم هنوز کسی من را سرچ می‌کند یا نه.

وقتی کتاب‌هایتان را در کتابفروشی می‌بینید؟

همان حسی که یک مار دارد بعد از دیدن پوست خودش روی یک کیف زنانه.

«شاه بی‌شین» ایده‌اش از کجا آمد؟

از سن 14 سالگی و سال 57 که ما نوجوان‌ها در خیابان‌ها بالغ شدیم.

«آه با شین» چه؟

از زندگی یکی از اقوام که وقتی جلوی جوخه اعدام ایستاد و تیرباران شد، باز هم می‌خندید.

دیگر برای نوجوانان نمی‌نویسید؟

در حال حاضر بیشتر به جلد پایانی این سه گانه فکر می‌کنم.

کارگاه داستان‌نویسی؟

یاد خرازی‌های زمان کودکی می‌افتم که شانسی‌ها و خوراکی‌ها را توی یک جعبه می‌ریختم و به گردن آویزان می‌کردم.

خوب؟

اما با این کار نه من فروشنده شدم و نه کسی از من چیزی خرید.

پس جنس‌هایتان را کجا آب کردید؟

همیشه خودم و خواهر و برادرها آن خوراکی‌ها را می‌خوردیم.

کلاس، داستان‌نویس تحویل جامعه می‌دهد؟

داستان‌نویس، تحویل شدنی است نه تحویل دادنی.

فکر می‌کنید یک وقتی ایده‌هایتان تمام شود؟

مثل زاد و ولد و نیروی باروری می‌ماند که ممکن است به پایان برسد.

پس ممکن است تمام شود؟

نکته اینجاست که زاییده‌ها همچنان به زندگی و تکثیر خودشان ادامه می‌دهند.

اگر یک روز هیچ داستانی نداشته باشید؟

به یک جرعه شعر قناعت می‌کنم.

اگر یک فروشنده دوره‌گرد بودید چه می‌فروختید؟

تالاب و سفره آب زیرزمینی و برف.

زندگی توی کلبه جنگلی؟

عاشق این کارم، البته در کوهستان نه جنگل.

کی مهاجرت کردید تهران؟

بعد از گرفتن دیپلم و دادن کنکور و... .

اولین حستان بعد از دیدن این شهر؟

حس خوب گم شدن.

حستان به زادگاه خودتان؟

حس پیدا شدن.

داستان زندگی شما قابل نوشتن است؟

بله؛ اما با رعایت حق کپی‌رایت.

جایی هست که دلتان نخواهد کسی بداند؟

کم نه.

دوست دارید اسم این داستان را چه بگذارند؟

مردی که زندگی را مرد.

جمله آخر کتاب چیست؟

جمله نخست کتاب.

الناز اسکندری / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها