وقتی یک کتابخوان، شیفته بینوایان اثر ویکتور هوگو می‌شود؛

چند سطر کوتاه درباره شاهکاری بلند

«کتابی که خواننده در این لحظه زیر نظر خویش دارد، سرتاسرش، با همه کم و کاستی‌هایش، حرکتی است از بدی به سوی نیکی... از شب به سوی روز... از پوسیدگی به سوی زندگی... از دوزخ به‌سوی آسمان... / بخشی از بینوایان»
کد خبر: ۱۴۳۶۵۵۲
نویسنده سید علی‌اصغر عبداللهی - مرورنویس
 
چند کلمه‌ای که در ادامه می‌خوانید نه نقد کتاب است و نه تحلیل آن. تنها احساس مخاطبی ا‌ست که ادبیات را با این کتاب شناخته‌است. نوشتن درباره کتاب‌ها و فیلم‌ها را به این امید شروع کردم که بتوانم روزی درباره بینوایان چیزی بنویسم. 
اما حالا که این شاهکار را بعد از سه سال به پایان رساندم، تمام تجربیات و تمریناتم را برای نوشتن، از خاطر برده‌ام. با وجود این اما می‌نویسم؛ نه به این خاطر که بر مخاطبی که این کتاب را نخوانده تاثیری بگذارم تا سمت خواندنش برود. حتی نمی‌خواهم برای خوانندگان این کتاب چیزی را یادآوری کنم. می‌نویسم تا شاید این چند کلمه، آبی بر آتش درونم باشد.
تاریخچه رمان را نمی‌دانم، اما انگار رمان به وجود آمد تا چنین شاهکاری خلق شود. با بینوایان هنر به رستگاری رسید. همه رمان‌های تاریخ را نخوانده‌ام و تردیدی نیست که آن قدر عمر نخواهم‌کرد که همه آنها را بخوانم اما انگار سیراب شده‌ام. گویی به سرچشمه‌ای رسیده‌ام که شوق دریاها را از من گرفته‌است. دیگر رمان را با بینوایان تفسیر می‌کنم. با بینوایان ژانر‌ها برایم معنا می‌شود. بعد از بینوایان، ژانر اجتماعی را با تکه نانی می‌شناسم که بینوایی گرسنه را زندانی محکوم به اعمال شاقه می‌کند و فقر را با کودکانی گرسنه می‌فهمم که در سرمای زمستان، در خرابه‌ها هم جایی برای خوابیدن ندارند.
با ژانر عاشقانه، دلداده‌ای را به یاد می‌آورم که دستش را سپر گلوله‌ها می‌کند تا خراشی بر صورت محبوب نیفتد. رمان‌های حماسی را با کوچه شانورری و سنگر خونینش، رندان بی‌باک و از خود گذشته‌اش به ذهن می‌سپارم و دلاوری‌ را در دستان کوچک پسر بچه‌ای پابرهنه می‌بینم که در تیررس دشمن، مرگ را به سخره می‌گیرد و همبازی آن می‌شود.
و در چشمان منتظر یک مادر، تراژدی را معنا می‌کنم، آنگاه که آرزوی در آغوش کشیدن دخترش را به گور می‌برد. و شمع پدرانه‌ای را روشنی‌بخش وجودم می‌کنم که بی‌صدا آب می‌شود تا شمعدان‌های نقره در قلب انسان‌ها باقی بماند.
با بینوایان، شخصیت‌پردازی را نیز به خاطر می‌سپارم. با ژان والژان... مردی که از سیاهی زندان، به روشنایی آسمان می‌رسد و از پوسیدگی، زندگی را پیدا می‌کند. با میریل، پیرمرد مهربانی که در دو شمعدان نقره‌ای راه آسمانی‌شدن را نشان می‌دهد. 
با ژاور، مردی که بین قانون زمینی و وجدانی آسمانی زمین‌گیر می‌شود‌... و چقدر افسوس می‌خورم! کاش از جامعه‌شناسی، سیاست، تاریخ و فلسفه چند کلمه‌ای می‌دانستم تا بینوایان را آن‌گونه که باید، بشناسم. کاش راه و رسم انسان شدن را یاد گرفته بودم تا در بینوایان آن را مرور می‌کردم. بعد از بینوایان، خواندن و نوشتن برایم سخت شده‌است. فهمیده‌ام کلمات وزنی دارند که درک‌شان برایم دشوار است. شاید رمان‌های زیادی بعد از بینوایان بخوانم اما گمان نمی‌کنم شعله‌ای را که این کتاب در وجودم روشن کرد، بار دیگر احساس کنم. شاید به داستان‌هایی برسم که در پیرنگ، شخصیت‌پردازی، دیالوگ‌ها و تمام عناصر داستانی از بینوایان بالاتر باشند اما فکر نمی‌کنم دریای معانی بلندی را که با بینوایان قطره قطره در قبلم جاری گشت، جای دیگری پیدا کنم. به این امید سراغ داستان‌های دیگر می‌روم که شاید جمله‌ای در آنها مرا به یاد بینوایان بیندازد. هرچند بینوایان را در ذهنم جای ندادم تا با گذشت ایام از خاطرم برود، بلکه آن را به گنجینه دل سپردم تا گذر ایام آن را زنده‌تر کند.
امیدوارم روزی مسیرم به گورستان پر‌لاشز بیفتد، نه به این خاطر که سر مزار مشاهیر آن بروم، بلکه شاید «در گوشه‌ای خلوت، پای یک دیوار کهنه، و زیر یک درخت سُرخدار، که عشقه‌ها به تنه آن پیچ خورده و بالا رفته‌اند، سنگ قبری را ببینم که آب، آن را سبزفام کرده‌ و هوا سیاه رنگ. قبری که علف‌های بلند اطرافش را گرفته‌اند و زمینش نمناک ا‌ست.» 
امیدوارم کنار آن قبر بی‌نام، بنشینم و از خطوط بی‌نقشش راه آسمانی زیستن را پیدا کنم...
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها