روایت‌هایی از زندگی زنان ایرانی و دغدغه‌های متفاوت آنان

مادرها و مادربزرگ‌هایی شبیه من

در دهه‌های گذشته نویسندگان مختلفی با بهره‌گیری از نوشتار زنانه توانسته‌اند به بیان عواطف عمیق، انسانی، نیازهای جنسیتی و دغدغه‌های اجتماعی زنان کشورمان بپردازند.
کد خبر: ۱۴۳۸۶۹۷
نویسنده امیر علوی - چاردیواری
 
در این‌گونه آثار داستانی شخصیت‌های زن حضوری پررنگ دارند و ذهنیت‌های‌شان از طریق گفت‌و‌گوهای درونی، گفت‌وگو با دیگر زنان و افراد جامعه بازتاب داده می‌شود. مریم‌السادات میرحسینی در کتاب مادرها ومادربزرگ‌هایی شبیه من سعی داشته با بهره‌گیری از زبانی منسجم و به دور از ابهام، روایت‌هایی از زندگی زنان ایرانی و دغدغه‌های متفاوت آنان به‌دست دهد. دراین داستان‌ها اغلب شاهد شخصیت‌هایی هستیم که با خود، زنان دیگر ومردان کشمکش‌هایی را تجربه می‌کنند.از دیگر ویژگی داستان‌های موجود در این مجموعه باید به تعلیق و استفاده از توصیفات خیال‌انگیز اشاره کرد که به غنای دو عنصر عاطفه و خیال در اثر حاضر کمک کرده است. در مجموع چنان‌که از یک مجموعه داستان کوتاه انتظار می‌رود درآثار مجموعه داستان مادرها و مادربزرگ‌هایی شبیه من درمجالی اندک، بخشی از واقعیت‌های جهان پیرامون به تصویر کشیده‌ شده و نویسنده از همین فرصت کوتاه برای واکاوی دغدغه‌های زنانه بهره گرفته است.
کتاب مادرها و مادربزرگ‌هایی شبیه من را انتشارات کتاب نیستان منتشرکرده و دردسترس علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه معاصر قرار داده است.دغدغه‌های زنانه از درون‌مایه‌های رایج داستان‌های معاصر است که می‌تواند بیانگر حقایق اجتماعی و فرهنگی مهمی در جامعه‌ ایران باشد. در کتاب مادرها و مادربزرگ‌هایی شبیه من، نوشته‌ مریم‌السادات میرحسینی، ۱۰داستان کوتاه با محوریت شخصیت‌های زن گردآمده است. زبان این داستان‌ها پخته و سرشار ازعواطف انسانی وصور خیال است.در بخشی از کتاب مادرها و مادربزرگ‌هایی شبیه من: مجموعه داستان می‌خوانیم، پدر قبل از این‌که او بیاید از خانه رفت. لباس شیری لکه‌دارش را پوشید و چکمه‌هایش را به‌پا کرد. مادر که بالای سرش ایستاده بود، خم شد و بند پوتینش را محکم کرد. پدر خیلی وقت بود که لباس شیری و لکه‌دارش را نپوشیده بود. من سلما را توی بغلم گرفتم و صورتش را به سینه‌ام چسباندم تا پدر صدای گریه‌هایش را نشنود. پدر از پله‌ها پایین رفت. روی نوک پاهایم بلند شدم و تا آخرین پله نگاهش کردم. روی آخرین پله پدر ایستاد و نگاهم کرد. برایم دست تکان داد و لبخند زد.
لبخند می‌زنم و برایش دست تکان می‌دهم اما او هیچ‌وقت مرا از زیر آن کلاه لبه‌دارش نمی‌بیند. مادر گفته نباید هیچ‌وقت جلو پنجره بایستم. اما من هر روز همین ساعت برای دیدن او می‌آیم و برایش دست تکان می‌دهم. سلما از این کار خوشش نمی‌آید و مدام می‌خواهد دستم را پایین بیاورم اما من به او می‌گویم:
- لباسش رو ببین. شبیه لباس باباست.
- تفنگش که نیست!
- حتما بابا فرستادتش که مواظب‌مون باشه.
مواظب هستم که سرم ازلای شیشه‌های شکسته‌ پنجره دیده نشود. به خانه‌ روبه‌رویی نگاه می‌کنم. نصف دیوارش ریخته وهمه‌ پنجره‌هایش شکسته است. دیوارهایش سوراخ‌سوراخ شده‌اند. انگار یکی با کلنگ به جان دیوارهایش افتاده باشد. قسمتی از دیوار روبه‌رویی سیاه شده. شبیه نقاشی است. نقاشی گنجشک‌ها و قمری سیاه‌رنگی است که ازروی زمین پرگرفته‌اند.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها