اعضای بدن پسر ۳۵ساله به بیماران زندگی بخشید

تصمیم سخت مادر

نام محمد، ورد زبان خواهر داغدیده است. یک محمد از ته دل می‌گوید و انگار هزار محمد از زبان فاطمه شنیده می‌شود. او برادر جوان ۳۵ ساله‌اش را ناگهانی و به‌دلیل مسمومیت از دست داده است. با این‌که داغ نبودش به‌شدت روی دل او و مادرش سنگینی می‌کند اما خوشحال است که اعضای بدن برادرش پس از مرگ او ناجی بیمارانی شد که شاید چند قدم با مرگ فاصله دارند.
نام محمد، ورد زبان خواهر داغدیده است. یک محمد از ته دل می‌گوید و انگار هزار محمد از زبان فاطمه شنیده می‌شود. او برادر جوان ۳۵ ساله‌اش را ناگهانی و به‌دلیل مسمومیت از دست داده است. با این‌که داغ نبودش به‌شدت روی دل او و مادرش سنگینی می‌کند اما خوشحال است که اعضای بدن برادرش پس از مرگ او ناجی بیمارانی شد که شاید چند قدم با مرگ فاصله دارند.
کد خبر: ۱۴۱۶۹۳۵
نویسنده مهدی یکه سادات - تپش
حدود یک‌ماه از فوت محمد حسین‌نژاد می‌گذرد. جوانی اهل‌ کرج که حالا صدای مراسم عزاداری‌اش در خانه پیچیده و خواهرش فاطمه هم در غم نبود او آرام سوگواری می‌کند. شب ۲۳ خرداد محمد از خانه بیرون رفته بود و مادر و خواهرش فاطمه در خانه بودند. ساعتی بعد او همراه تعدادی از دوستان خود به خانه یکی از دوستانش رفت. همه مشغول گپ‌وگفت بودند اما حال محمد خوب نبود. با مادرش تماس‌گرفت و گفت فکر می‌کند مسموم شده است. او گفت شاید درگیر ویروس جدیدی شده و برای همین حالت تهوع دارد. خواهر و مادر که نگران وضعیت محمد شده بودند، از او خواستند به درمانگاه و پزشک مراجعه کند.
خواهر محمد با بغض روایت می‌کند: «محمد زیر بار نرفت و گفت مشکل حادی ندارد. شب به خانه برنمی‌گردد و در خانه دوستش می‌ماند. صبح دوباره با محمد تماس‌گرفتیم تا حالش را بپرسیم ‌که گفت حالش مثل دیشب است و همچنان حالت تهوع دارد. مادرم خیلی اصرار کرد که به پزشک مراجعه کند. مردها را می‌شناسید دیگر که چقدر در برابر مراجعه به پزشک مقاومت می‌کنند، محمد قبول نکرد. مادرم اصرار کرد که به خانه برگردد. بعدازظهرکه آمد، بازهم قبول نمی‌کرد به بیمارستان برویم و بعد از مدتی، او را با همان لباس خانه ابتدا به بیمارستان البرز کرج بردیم. در بیمارستان هم فکر می‌کردیم حالت تهوعش به‌خاطر ابتلا احتمالی به یک ویروس است. از محمد آزمایش ‌گرفتند. یکی از پزشکانی‌ که با محمد دوستی داشت به برادرم گفت چون دیر به بیمارستان مراجعه کرده، خونش به‌شدت دچار مشکل شده است. وقتی این جملات را می‌گفت، برادرم هنوز بهوش‌ بود. وقتی دکتر گفت چرا دیر مراجعه کردی محمد؟ او فقط سکوت‌کرد. بعد هم دکتر گفت این بیمارستان برخی امکانات لازم درمانی را ندارد و محمد را به بیمارستان دیگری منتقل‌ کنید.»
دلشوره و نگرانی امان مادر و خواهر را بریده بود و هرلحظه نگران وضعیت محمد بودند. محمد تا وقتی در بیمارستان البرز بود، بهوش بود اما وقتی به بیمارستان کوثر رسید، حالش کم‌کم رو به وخامت رفت تا حدی که دو بار دچار ایست‌قلبی شد و کادر درمان با احیا قلب او را دوباره به تپش واداشتند. قلب محمد به تپش افتاده بود اما حال عمومی‌اش هیچ تعریفی نداشت. محمد در تب می‌سوخت و ضربان قلبش هم به ۱۸۰ رسیده بود. فاطمه و مادر که هر روز به ملاقات محمد می‌رفتند، به درگاه خدا متوسل شدند و از او خواستند با معجزه‌ای دوباره او را به آنها برگرداند. معجزه‌ای شبیه دمیدن نفس مسیحایی به بدن محمد تا دوباره چشم‌هایش را باز کند و به زندگی لبخند بزند اما خداوند تقدیر دیگری برای مرد جوان نوشته بود. محمد چند روز در بیمارستان بستری بود اما درمان‌ها فایده‌ای نداشت و او مرگ مغزی شد.
یکی از پزشکان با مادرش در مورد اهدای اعضای بدن محمد صحبت کرد. مادر که شوکه شده بود به پزشک ‌گفت نمی‌تواند اجازه بدهد چنین اتفاقی برای فرزندش بیفتد. فاطمه از پزشک خواست به آنها کمی فرصت بدهد تا با مادرش در این مورد صحبت کند. وقتی به خانه برگشتند، فاطمه نفس عمیقی‌ کشید، صدایش را صاف کرد و رو به مادرش گفت: «مامان، من اصلا دوست ندارم این حرف را بزنم اما شرایط طوری است که محمد دیگر برنمی‌گردد. اگر رضایت می‌دهی، اعضای بدنش اهدا شود تا بیمارانی از آن استفاده کنند، اگر هم تمایل نداری هیچ اجباری نیست این کار را انجام دهی. مادر فقط پنج دقیقه با خودش خلوت ‌کرد و بعد گفت به بیمارستان برویم. همان‌جا رضایت‌نامه را امضا کرد و گفت نگذارید بچه‌ام بیشتر از این زجر بکشد. هرکدام از اعضایش قابل استفاده است، بردارید تا از این دنیا آزاد شود و عذاب نکشد.»
فاطمه و خواهر بزرگ‌ترش به بیمارستان رفتند تا برادرشان را برای آخرین بار ببینند. محمد چشم‌هایش را بسته و آرام خوابیده بود. هردو به بخش آی‌سی‌یو رفتند: «او در آرامش خوابیده بود. نه تب داشت و نه ضربان قلبش بالا بود. به محمد گفتم داداشی ناراحت نشوی، ما بدون اجازه تو این کار را انجام دادیم اما همه این کارها فقط به خاطر خودت بود. از محمد حلالیت ‌گرفتم و بعد از بوسیدن دست‌و‌پاهایش از او خداحافظی کردم. محمد تا آخر آن هفته پرالتهاب در بیمارستان کوثر بستری بود و بعد هم با آمبولانس به بیمارستان سینا منتقل و یک کلیه، کبد، دریچه میترال قلب و بافت‌های نسوجی‌اش اهدا شد.»
از اول تا آخر گفت‌وگوی‌مان، نام محمد از زبان فاطمه نمی‌افتد و هرجا که بتواند از برادرش می‌گوید: «محمد دیگر نیست اما خاطراتش هر لحظه با ما ست و با آن زندگی می‌کنیم. برادرم خوش‌سعادت بود. او با این‌که به این شکل فوت‌کرد اما کار بزرگی انجام داد. او در زمان حیاتش هم قلب بزرگ و بخشنده‌ای داشت و به او افتخار می‌کنم.»
 
 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها