روایت جانباز حاج‌مرتضی میرزایی که با پای مجروحش، عکس ۲شهید را بالای دماوند برد

بعد از دماوند به قله‌ای جهانی صعود می‌کنم

«داشتن روحیه» شرط اول است؛ فرقی نمی‌کند جانباز باشی یا نباشی. روحیه و انگیزه، همان چیزی است که حاج‌مرتضی میرزایی را از پای قله دماوند به ارتفاع ۵۶۰۰متری برد تا تصویر شهیدان دین‌شعاری و مایلی را بر بام ایران به نمایش بگذارد. خبر را در کانال‌های اطلاع‌رسانی بروبچه‌های تخریبچی دیدیم و چند روزی از بازگشت حاج‌مرتضی نگذشته بود که با کمک سجاد مایلی، توانستیم قرار گفت‌وگویی را در دفتر کارش واقع در محله امامزاده‌حسن (ع) تهران هماهنگ کنیم.
کد خبر: ۱۳۷۳۰۱۷
نویسنده رشیدی مهرآبادی - دبیر گروه پایداری

به گزارش جام جم آنلاین، برایمان جالب بود با این‌که فصل صعود به دماوند هنوز به اوج خود در مردادماه نرسیده، حاج‌مرتضی چگونه توانسته با پای مصنوعی‌اش به این قله صعود کند و چه چیز‌هایی به او این انگیزه را داد. حاصل این گفتگو، بی‌کم‌وکاست، در حالی پیش‌روی شماست که حاج مرتضی چند روز پیش با گروهی از همرزمانش به پادگان دوکوهه رفته بود تا مقدمات برگزاری دعای عرفه در حسینیه شهدای گردان تخریب را فراهم کند. او همچنان و همیشه در برنامه‌های جمعی گردان، حضوری گرم و یاری‌دهنده دارد. خدایش قوت دهاد!

خواب دیدم تیر می‌خورم

من در مرحله سوم عملیات کربلای ۵ مجروح شدم. ما در سال‌های جنگ پیش حاج‌محسن دین‌شعاری (فرمانده گردان تخریب لشکر ۲۷) بودیم و در سنگری کنار ستاد لشکر حضور داشتیم. دو شب قبل از این‌که مجروح شوم، خواب دیده بودم که چنین اتفاقی برایم می‌افتد. از خواب که بیدار شدم، به بچه‌ها گفتم به‌زودی تیری به پایم می‌خورد و آن را قطع می‌کند. فردای آن خواب، از حاج‌محسن خواستم با بچه‌محل‌هایم به خط‌مقدم بروم. حاجی با اصرار من قبول کرد و قول گرفت تا اول صبح برگردم. یکی از بچه‌ها با موتور من را به خط رساند. هیچ چیزی هم همراهم نبود، حتی سلاح هم نداشتم.
 

پایم قطع شد

(سردار شهید) سعید سلیمانی را در خط دیدم که قرآن می‌خواند. هنوز عراق، آتشش را شروع نکرده بود. آن روز حالت خوبی نداشتم و یک جا کز کرده بودم. رفقا حالم را می‌پرسیدند. حالی به من دست داده بود که تا پایم را آن‌طرف خاکریز بگذارم، مجروح می‌شوم. ما در سنگر‌های نونی‌شکل بودیم. هنوز ۵۰ قدم از خاکریز دور نشده بودم که زیر زانوی چپم تیر خورد. افتادم و بچه‌ها کمکم کردند. من را روی برانکارد گذاشتند تا برگردانند. همزمان، عراق با کاتیوشا، زمین و زمان را یکی کرده بود. کاتیوشا‌ها دقیقا روی خاکریز می‌خورد. آن‌قدر آتش شدید بود که من را رها کردند و به سنگر‌ها رفتند. اگر بلند نمی‌شدم، کاتیوشای بعدی روی شکمم بود. خلاصه من را فرستادند بیمارستان صحرایی. در بیمارستان اهواز متوجه شدند شریان پایم قطع شده. حتی استخوان‌هایم نشکسته بود، اما ظاهرا دیر شده بود. فردایش من را به اصفهان بردند تا یک‌بار دیگر عمل کنند. اما حس به پایم برنگشت و انگشتانم سیاه شد. دکتر‌ها هم گفتند چاره‌ای جز قطع پا نداریم. پای من را ۲۳ اسفند ۱۳۶۵ قطع کردند.

انگیزه گرفتم

جانبازی پیرمرد را دیدم که یک پایش قطع بود و با عصا آمده بود برای فتح قله دماوند. شرمنده‌اش شدم. دیدن این جانباز، خیلی به من انگیزه داد. جانبازی که پیرمرد بود و یک پا نداشت، از شیروان آمده بود. تجهیزاتی هم نداشت و کیسه‌اش را با طناب به خودش بسته بود! همنوردان من او را می‌شناختند. می‌گفتند ۱۵ بار به دماوند صعود کرده است. من با پای مصنوعی رفتم که سختی‌های خودش را دارد. اصلا رفتن بالای قله، یک بحث است و سختی اصلی‌اش در راه برگشت است. دوستانی که همراه من بودند هم بیشتر از هر چیز، نگران برگشتن من بودند.

داستان متفاوت صعود

دو نفر از اساتید کوهنوردی قبل از صعود، آمدند و وضعیت من را بررسی کردند. وقتی من را دیدند، تأیید کردند که می‌توانم این مسیر را بروم. تمرین زیادی هم نداشتم. چند بار تا ایستگاه ۳ توچال رفتم و یک‌بار هم تا ایستگاه ۵ رفتم و یک بار هم برای هم‌هوایی در ایستگاه ۷ خوابیدم. تصورم این بود که می‌توانم خیلی خوب و راحت به دماوند صعود کنم، اما وقتی با این قله روبه‌رو شدم، فهمیدم داستان چیز دیگری است.

اصلا خوابم نبرد

یک شب در پناهگاه بارگاه ماندیم که هم‌هوا بشوم. باید کنترل می‌کردیم که حال جسمی‌ام جواب آن وضعیت را می‌دهد یا نه. یکی دو ساعت هم صعود کردیم و دوباره برگشتیم تا استراحت کنیم. فردایش ساعت ۴ و ۱۶ دقیقه صبح از بارگاه حرکت کردیم. قرار بود ساعت ۳ حرکت کنیم، اما من دو شب قبلش اصلا خوابم نبرده بود. روز اول ۱۰صبح از گوسفندسرا حرکت کردیم و ۱۵ و ۳۰ دقیقه رسیدیم به بارگاه. چون خسته شده بودم، خوابم نمی‌برد. روز بعد هم سردرد باعث شد که نخوابم. تردید داشتم بتوانم بالا بروم. همنوردهایم هم فهمیده بودند حتی یک لحظه هم خوابم نبرده است. برای صعود لازم بود روح و روانم آماده باشد.

یاد شب‌های عملیات

قرار بود ساعت ۳ حرکت کنیم، اما وقتی دیدند کمی چشم‌هایم گرم شده است، گذاشتند تا ساعت ۴ بخوابم. آن ساعت، همه آماده می‌شوند که از بارگاه صعود کنند. من یاد شب‌های عملیات افتاده بودم. حس‌وحال عجیبی بود. همه داشتند کوله‌پشتی‌شان را آماده می‌کردند و بند‌های پوتین‌هایشان را می‌بستند. دقیقا ۴ و ۱۶ دقیقه راه افتادیم. ۱۲ و ۵ دقیقه هم روی قله بودیم.

خجالت کشیدم

من واقعا بریده بودم. خیلی سخت بود. چیزی به قله نمانده بود که خالی شدم. مرا از راه معمولی و پاکوب نبردند تا مسافت صعود کوتاه‌تر بشود. به خاطر جنگ، بلد بودم از صخره بالا بروم. کمکم می‌کردند. یک جا، پای مصنوعی‌ام پیچید و به زور آن را بالا کشیدم. چند جا فکر کردم قله است و نمی‌توانستم بالاتر بروم، اما از آن دو جانبازی که صعود کرده بودند، خجالت می‌کشیدم. همنوردانم فهمیده بودند بریده‌ام، اما دوست داشتم بالا بیایم. به خانم گودرزی گفتم قله کجاست؟ سنگی را به من نشان داد و گفت آنجاست. راه افتادم. شاید ۲۰۰متر بیشتر نبود. وقتی رسیدم، گفتم اینجاست؟ گفت نه! آنجاست. پنج بار در این مسیر به من اشتباهی جا‌هایی را نشان داد که قله نبود. می‌خواست مرحله به مرحله مرا تا بالا ببرد. اگر این کار را نکرده بود، ممکن بود دیگر بالاتر نروم.

همه زانو زدند

بلاتشبیه، یاد مسجدالحرام افتادم. هر کسی برای اولین بار به مکه می‌رود و چشمش به کعبه می‌افتد، ناخودآگاه زانو می‌زنی و هر خواسته‌ای داری مطرح می‌کنی. دماوند هم همین حکم را داشت. حتی خارجی‌ها هم به محض این که به قله رسیدند، همه زانو زدند. حس می‌کردم الان خدا دستم را می‌گیرد و مرا بالا می‌برد. دماوند آن‌قدر بالاست که حس می‌کنی همه ایران زیر نگاهت است.

مرا بردند

در بین بچه‌های گردان تخریب، دو سه نفر هستند که سابقه صعود به دماوند داشته‌اند. مثلا آقای درویش هم که یک پایشان قطع شده، چند صعود داشته. من عقیده دارم من نرفتم، مرا بردند. باید حتما نیت خاصی داشته باشی. یکی از دوستان گفت چه چیزی می‌خواهی به عنوان نماد با خودت به بالای قله ببری؟ من تصاویر دو شهید را با خودم بردم؛ شهید حاج‌محسن دین‌شعاری و شهید حاج احمد مایلی. تصاویرشان را لای یک چفیه گذاشتم و با خود بردم.

یکی می‌گفت برو بالا

وقتی تابلوی عکس شهدا را باز کردم، دوستانم تعجب کردند. اسم حاج احمد مایلی را شنیده بودند، اما حاج محسن دین‌شعاری را نمی‌شناختند. گفتم فرمانده گردان تخریب بود که همه ما مدیون او هستیم. ما بچه بودیم و این مَرد ما را بزرگ کرد. من ۱۴سالم بود که همراه ایشان بودم و پدر و مادرم حاج محسن را بیشتر از من دوست داشتند، چون مرا به او سپرده بودند. حس می‌کردم روی کوله‌ام و یک نفر به من می‌گوید: برو بالا! این دو شهید خیلی به من کمک کردند. یکی از همنوردانم گفت می‌توانم این تابلو را با خود ببرم. گفتم بله. عکس شهدا هم رسید به خواهران گودرزی که مرا برای صعود به دماوند کمک کردند.

۱۳ مرداد می‌روم

پای من از دو طرف بریده شده و جایی که بخیه خورده، پوست نازکی دارد. وقتی به قله رسیدیم، دیدم پای قطع‌شده‌ام در محل اتصال به پای مصنوعی، قلوه‌کن شده. خونریزی هم داشت. من البته چیزی نگفتم. جایی ایستادیم تا پایم را دربیاورم و آن‌ها هم متوجه زخم پایم شدند، اما تصمیم گرفتم دیگر پای مصنوعی را درنیاورم تا روحیه‌ام را تضعیف نکند. برای همین بود که برای پایین آمدن از قسمت شن‌اسکی پایین آمدیم. قسمتی هم برف و یخ بود که سر خوردیم و پایین آمدیم. ساعت ۷ و ۳۰دقیقه به بارگاه رسیدیم و، چون دیگر نمی‌توانستم راه بروم، چهارپا برگشتم. به جانبازانی که صعود می‌کنند هم لوح و گواهی صعود می‌دهند که آن را برای من هم آماده کرده بودند. باز هم برنامه‌های تمرینی را شروع کرده‌ام که ۱۳مرداد برای صعود به یک قله جهانی آماده باشم.
 
بعد از دماوند به قله‌ای جهانی صعود می‌کنم

شهید حاج محسن دین‌شعاری

فرمانده گردان تخریب لشکر۲۷ بود که ۱۵مرداد۶۶ مصادف با عید قربان هنگام خنثی‌سازی مین ضدتانک در سردشت به شهادت رسید. او پدر گردان تخریب بود.
 
بعد از دماوند به قله‌ای جهانی صعود می‌کنم

شهید حاج احمد مایلی

فرمانده یگان ویژه هوایی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه پاسداران در شب تاسوعای حسینی سال ۹۵ در یک عملیات شناسایی در نقطه صفر مرزی ایرانشهر شهید شد.
 
 
بعد از دماوند به قله‌ای جهانی صعود می‌کنم
شهید سید حسن موسوی‌پناه

فرمانده گروهان حضرت امام حسن (ع) از گردان تخریب لشکر ۲۷ بود که فروردین ۶۷ در عملیات بیت المقدس چهار و منطقه شاخ شمیران به شهادت رسید.

روزنامه جام جم 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها