داستانی زیبا و آموزنده از جلال آل احمد
کد خبر: ۱۲۸۶۰۳۹

به گزارش جام جم آنلاین به نقل رادیو فرهنگ ، اتوبوس پر شده شد و راه افتاد . آخرین نفری که سوار شد یک گلدان چینی عتیقه و گرانبها در دست داشت و از روی احتیاط در حالی که سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند بطرف عقب ماشین رفت .
مردم عقب اتوبوس جابجا شدند و این نفر پنجمی را به زور جا دادند .
مردی بود چهل و چند ساله ؛ پالتو آبرومندی داشت و کلاهش نو و تمیز بود . همان دستش که به گلدا ن چینی بند بود ، با یک دستکش چرمی نو پوشیده شده بود . در صندلی عقب ماشین ، چهار نفر دیگر عبارت بودند از دو تا زن چادر نمازی که باهم هرهر و کرکر می کردند و دو تای دیگر ،یکی مردی بود پیر و در هم تا شده و متفکر ؛ و دیگری عاقل مردی بی قید ولنگ و واز . نه یخه داشت و نه کروات . آستین های پیراهنش که دکمه های آن کنده شده بود از سر آستین بارانی شق و رقش بیرون مانده بود . موهایش از زیر کلاه قراضه اش بیرون ریخته بود . ته ریش جوگندمی او ، کک مک ثورتش را تازیر چشم می پوشاند .
از وقتی مردک نونوار ، گلدان به دست پهلویش نشست ؛ تمام هوش وحواس او را جلب کرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود .صاحب گلدان آرام نشسته بود . گلدان را روی زانوی خود گذاشته ، پایه ی آن را بدست گرفته بود . با دست دیگرش که دستکش نداشت با چند سکه ی پول سیاه بازی می کرد .
این دیگری که دائم توی نخ گلدان بود، ناراحت می نمود. سر خود را بالا می برد، پایین می آورد ، کج می شد ، و می خواست به هر طریق شده ، این گلدان زیبا و ظریف را بیشتر و بهار تماشا کند .
انگار در تمام عمرش این اولین بار بود که با زیبایی رو به رو می شد و یا نه ، انگار اولین بار بود که زیبایی را در ک می کرد !
چینی ظریفی بود روی دو دسته ی باریک آن به قدری عالی نقاشی شده بود که دسته ها در زمینه ی نقاشی شده ی شکم گلدان محو می شدند و مجسم بودن آنها به سادگی دریافته نمی شد .
چنان نازک و ظریف بودکه نوری را که از شیشه ی اتوبوس داخل می شد و به آن می تابید ، از جدار خود عبور می داد و سایه ی ارزان و متحرک نقوش خود را به روی دستکش چرمی دست صاحبش می انداخت.
مردک بارانی پوش ، تمام جزییات آن طرف گلدان را که به سوی خود او بود تماشا کرد ولی هنوز راضی نبود . سر هر پیچ که اتوبوس دور می زد و همه ی مسافرها را روی هم ، به طرف دیگر می ریخت ؛ او اگر می توانست از موقع استفاده می کرد و کمی بیشتر به روی صاحب گلدان خم می شد تا شاید بتواند چیزی از پشت گلدان را هم ببیند . خیلی کوشید ولی هنوز راضی نشده بود .عاقبت پس از اینکه دو سه بار خود را حاضر کرد و سینه صا کرد - در جالیکه صاحب گلدان به ناراحتی اش پی برده بود – گفت :
- آقا ببخشید ؟ ممکنه بنده گلدون شما رو ببینم ؟
- البته ! بفرمایید . باکمال منت . قابلی نداره جانم !
و گلدان را دو دستی و با کمی احتیاط به مردک ولنگ و واز داد و افزود:
- ولی خواهش می کنم ..
ولی آن دیگری مهلتش نداد.کلامش را بریده و گفت:
- چشم ! مطمئن باشید. با کمال احتیاط .
و شروع کرد به برانداز کردن گلدان.از جلو وعقب ، از زیر و بالا ؛ حتی توی آن را هم به دقت تماشا کرد. در همه ی این مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست او بود .گرچه سعی می کرد خود را بی اعتنا نشان بدهد؛ ولی در حالیکه سر خود را به طرف جلو دوخته بود و می کوشید«وان یکاد» ی را که روی یک قطعه برنج کنده شده ، و مقابل شوفر بالای اتوبوس کوبیده شده بود ،بخواند ؛ از زیر چشم، گلدان و حرکات دست آن مرد را می پایید .
اما این دیگری، همه جای گلدان را برانداز کرد .آن را جلوی شیشه گرفت . دست خود را روی آن گرفت وروشنایی صورتی رنگی را که دور و بر انگشتهایش ،از چینی رد می شد و سایه ی دست خود را ، که داخل گلدان را کمی تاریک تر می کرد بررسی کرد . با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شیشه ی اتوبوس این سایه و روشن رنگین و دقیق را کم و زیاد می کرد و ...
...و سر یک پیچ دیگر که اتوبوس پیچید ، مردم که بی هوا بودند ناگهان روی هم ریختند ، او نیز کج شد .خیلی کج شد ، و چون دستگیره و تکیه گاهی نداشت تا تعادل خود را حفظ کند بی اختیار دست خود را از پایه ی گلدان رها کرد ... و گلدان افتاد و با یک صدای خفیف سه پاره شد !

داستان کوتاه


هنوز اتوبوس پیچ خیابان را دور نزده بود که ناله ی صاحب گلدان بلند شد : - آخ ... و دیگر هیچ نگفت و تنها پاره های گلدان را با بهت زدگی تمام تماشا می کرد .مردک لاابالی دولا شد و در حالی که تکیه های گلدان را جمع می کرد گفت :
- چیزی نیست . طوری نشد !
مردک صاحب گلدان که تازه حالش به جا آمده بود یکمرتبه مثل انار ترکید و با رنگی برافروخته فریاد کرد :
- دیگه چطور می خواستی بشه ؟!:
- هیچی آقا ! خوب ، طوری نشد که ! گلدان شکسته ، فدای سرتان . خوب ، قضا و بلا بود !
- اهه ! مردکه ی مزخرف دو قورت ونیمش هم باقیه !
- آقاجون احترام خودتون رو داشته باشید . چرا لیچار می گید ؟
- لیچار می شنوی ، مردکه! اگه نمی دیدیش چشمای بابا قوریت کور می شد ؟...
تازه مردم ملتفت شده بودند. یکی از زنهایی که بغل دست آنها نشسته بود قیافه ی دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت :
- آخیش !چه گلدان قشنگی بود حیف شد .ولی آقا راست می گه خوب قضا و ...
صاحب گلدان حرفش را اینطور برید :
- چی می گی خانم !هفتاد و پنج تومن خریده بودمش .
و مردک لاابالی افزود : - خب چه کار میشه کرد ؟ میدید بندش می زنن دیگه ...
زنک دیگر از زیر چادر نماز صدای خود را بلند کرد که :
- خب داداش مگه دستات چنگگ شده بود ؟ - و مردک لاابالی در حالیکه با صاحب گلدان کلنجار می رفت و بدون اینکه سر خود را هم به طرف او بکند این طور به او جواب داد : - خانم کسی به شما نگفته بود نخود هر آش بشید .
- واه . واه .! خدا به دور ! راس راسی هم دوقورت و نیمش باقیه ! میخاد آدمو بخوره !
صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود . دستکش را از دستش در آورده بود و در حالیکه پاره های گلدان را در دست گرفته بود فریاد می کشید .
- آمدیم انسانیت بکنیم . ما ملت قابل هیچی نیستیم . حالا هم که شکسته می گه قضا و بلا بود . نردکه خیال می کنه ولش می کنم ! تا اون یک شاهی آخرش را ازت می گیرم .
مگر پول علف خرسه ؟ من گلدان بخرم تو بشکنی و بگی بدین بندش بزنید ؟
مردکه ی چلاق ، تو رو چه به چیز آنتیک؟ عرضه نداری نگاهش هم بکنی . من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانیت به خرج دادم ...- و در حالیکه اتوبوس به ایستگاه می رسید افزود:
- آقا نگه دار . کلانتری نزدیک است . من تکلیفم رو با این مردکه معلوم کنم ... – و در حالیکه بلند می شد رو به شوفر گفت :
- آقا نگذارید پیاده بشه تا من پاسبان بیارم و از همه ی اهل ماشین شهادت بگیرم ...- و هنوز به در اتوبوس نرسیده بود که برگشت وسط اتوبوس ایستاد و رو به مسافرها ، خواهش خود را تکرار کرد و رفت تا پیاده شود .ولی یکبار دیگر هم از شوفر قول گرفت مبادا راه بیفتد . شوفر قول داد و او پیاده شد .
مسافرها بعضی با هم درباره ی این واقعه بحث می کردند . یکی دو نفر فقط تماشا می کردند و می خندیدند . آن دو زن هنوز کر کر می کردند ولی کسی به آنها توجهی نمی کرد . مردک لاابالی با خود حرف می زد :
- خوب چه می شه کرد ! من از قصی که نکردم . خب اقتاد و شکست ...
شاگرد شوفر فریاد می زد و مسافر می طلبید . صاحب گلدان بیست قدمی از اتوبوس دور شده بود . شوفر که چند دقیقه بی حرکت ، در فکر فرو رفته بود تکانی خورد . خود را روی صندلی ، پشت رل ، راست کرد ؛ شاگردش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد .
دهان همه ی مسافرها باز ماند و شاگرد شوفر در جواب همه ی این اعتراض ها ، در حالیگه روی چارپایه ی خود می نشست گفت :
- خب به ما چه ؟ یکی دیگه گلدون رو شکسته ما باید بی کار بمونیم ؟
صاحب گلدان که به عجله به طرف کلانتری می دوید ؛ تازه ملتفت شد . برگشت و دستهای خود را باز کرد تا جلوی ماشین را بگیرد ولی ماشین پیچاهای
کوچکی خورد و رفت و فریاد او بلند شد:
- آهای بگیر....بگیرین ...گلدان ....شوفر بدبخت .... آهای آژدان ....
از دیدن وضع او مسافرها به خنده افتادند . پاسبان ها به دور اوریختند و میپرسیدند چه شده ، ولی او داد می زد :
- آهای بگیرین : هفتاد و پنج تومن .... مردکه ی چلاق ..... گلدان چینی .....آهای رفت .... آخه نمره ی ماشین چی بود؟ .....آی آژدان !

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها