۱۴ تا رب می‌خوام؛ ۱۴ تا تمام!

نمی‌دانم سیما به چه قصد و هدفی مرا به دنبال خودش کشانده! احتمالا شاهدی برای زجر کشیدنش می‌خواهد. همین‌طور که به سیما نگاه می‌کنم و صورتش را می‌بینم که قرمز شده، گوش‌هایم هم صدای سحرانگیز برخورد گوشواره‌های طلا روی کفه ترازوی طلافروشی را تعقیب می‌کند.
کد خبر: ۷۴۳۰۰۷
۱۴ تا رب می‌خوام؛ ۱۴ تا تمام!

جام جم سرا: سیما النگوهای قدیمی‌اش را از دستش در می‌آورد تا با النگوهای جدید جایگزین کند. پوشش پلاستیکی و پارچه هم از دستانش محافظت نمی‌کند. دستش سرخ شده و هر آن فکر می‌کنم که رگ‌هایش جویی از خون جاری سازند! نزدیکش می‌آیم و آرام می‌گویم: «من هیچ وقت حاضر نیستم چنین زجری را به خاطر چند تا النگو تحمل کنم.»
چهار فروشنده در مغازه طلافروشی هستند و هر کدام با یک مشتری سروکله می‌زنند. مشتری‌ها مرتب از مغازه بیرون می‌روند و با ایما و اشاره و کلی زحمت، آدرس جواهر مورد نظرشان را می‌دهند و هی فروشنده دستش به سمت آدرسی اشتباه می‌رود. این قسمت از بامزگی‌های شغل طلافروشی باید باشد و صد البته کلافه کننده! این پروسه برای هر خریدار حداقل ۳ بار طول می‌کشد تا به طلای مورد نظرشان دست یابند.
روی صندلی می‌نشینم. ویترین را تماشا می‌کنم. جواهرات خیلی قشنگ بلدند چشمک بزنند و دلربایی کنند. اصلا دوست ندارم رنگ و لعابشان مرا در دام خود بیندازد! یعنی اصولا نباید این جواهرات چنین قدرتی را داشته باشند که مرا قانع به امتحان کردن یا خریدنشان کنند.
بیرون از مغازه را دید می‌زنم. هوای ابری که حال می‌دهد فقط قدم بزنی. رهگذرانی که آرام و سریع می‌گذرند. البته خیلی‌ها هم که از پیاده‌رو می‌گذرند، زانوهایشان در برابر وسوسه و زرق و برق طلا‌ها سست می‌شود. مثلا آن دختر با شال سبز دست دوستش را می‌کشد و پشت ویترین می‌ایستد. به دوستش یک سرویس طلای ظریف را نشان می‌دهد. به نظرم دوستش هم می‌خندد و مهر تاییدی بر حرف دختر با شال سبز می‌زند و بعد می‌گوید: «باید خیلی گران باشد.» بعد هم با کمی دهن کجی از ویترین می‌گذرند.
دختری که بچه سال می‌زند و نوزادی در آغوشش است با ظاهری کمی ژولیده، نگاهی از سر حسرت روانه ویترین می‌کند. در حد ثانیه‌ای توقف می‌کند و بعد می‌رود. احتمالا فقط از ذهنش خیال پوشیدن طلا‌ها گذشته است.
یک آقا و خانم جوان هم به ظاهر انگشتری را تحسین می‌کنند. نیششان تا بناگوش باز است. حتما تازه عروس و داماد هستند. فکر کنم خانم جوان به آقا می‌گوید: «حالا بگذار بقیه طلافروشی‌ها را هم ببینیم.» و بعد می‌گذرند.
طلافروشی شلوغ و شلوغ‌تر می‌شود. یک دخترخانم با مادرش برای خرید گردنبند، یک آقا برای خرید دستبند که احتمالا هدیه‌ای برای همسرش است اما آن‌هایی که النگو می‌خرند، باید قدرت تحمل بالایی داشته باشند! احتمالا شوق این خرید قدرت تحمل آن‌ها را بالا می‌برد، وگرنه من که فکر می‌کنم هر آن ممکن است دست یکی از این‌ها بشکند یا کامل از جا کنده شود.
اگر من طلافروش بودم آرزو می‌کردم همه انگشتر بخرند یا مثلا گوشواره که استفاده از آن‌ها راحت است.جام جم سرا یا شاید هم در مغازه‌ام فقط همین دو قلم جنس را می‌گذاشتم. در این فکر‌ها هستم که دستان ظریف و شکننده دختر بچه‌ای میزبان چند النگوی زیبا می‌شود. البته براحتی. دختر کلی ذوق زده است و مرتب صدای النگو‌ها را درمی‌آورد. بعد از خرید طلا هم هر مشتری شروع می‌کند به چانه زنی. چانه زدن به مراتب بیش از انتخاب طلا طول می‌کشد، هر چند که فروشنده‌ها روی خرید میلیونی فقط بیست یا سی هزار تومان ناقابل تخفیف قائل شوند. اما لابد این میزان هم ارزش دارد که هم فروشنده و هم خریدار وقتشان را صرف چانه‌زنی می‌کنند.
سیما در حال انداختن شش النگوی جدید است که به نظر این بار راحت‌تر از درآوردن النگو‌ها می‌آید یا شاید هم دستش بی‌حس شده و دردی را احساس نمی‌کند! می‌بینم زیر چشمی جواهرات ویترین را هم می‌پاید.
نگاهم به سیماست که با صدای گرفته مردانه‌ای می‌گوید: «آقا ۱۴ تا رب می‌خواستم ۱۴ تا تمام!» این درخواست یک آقای میانسال و قدبلند با ظاهری اتوکشیده است. یک لحظه فکر می‌کنم سفارش رب گوجه می‌دهد! یادم می‌افتد اینجا طلافروشی است و منظور ایشان ربع سکه و تمام سکه است.
آقای میانسال از فروشنده می‌خواهد سفارش‌اش را تا یک ربع دیگر آماده کند. بعد سریع از مغازه بیرون می‌رود به سمت اتومبیلش که روبه‌روی طلافروشی پارک کرده. کنار اتومبیلش می‌ایستد. هنوز درست و حسابی نایستاده که پک‌های محکمش را روانه سیگار می‌کند. اسم ماشینش سر زبانم هست، نمی‌دانم. سوناتا یا سانتافه یا به هر حال از آن ماشین‌های خارجی است.
یک حساب سرانگشتی کنم ببینم قیمت سکه‌ها چقدر می‌شود. کل حواسم پی قیمت سکه رفته. اصلا به من چه؟! لابد خیلی می‌شود. البته در این دوره و زمانه به این قیمت‌ها خیلی نمی‌گویند!
اصلا حالا هر چقدر هم قیمت این سکه‌ها تمام شود، خوب است این سکه‌ها به نیت خیری باشد. مثلا کادو دادن. فقط خدا کند برای مهریه نباشد چون همیشه عادت کرده‌ایم وقت طلاق، اسم مهریه را بشنویم. حالا منظور از سکه تمام را شاید بشود فهمید، ربعش را نمی‌دانم برای چه اضافه کرده. نمی‌دانم! اصلا قصدش هر چه باشد. یعنی آن‌قدر بی‌تفاوتی در صدایش بود که هر کسی کنجکاو می‌شود!
سیما درباره ما به‌التفاوت النگوهای قدیمی و جدیدش چانه می‌زند. تبسم و شادی هم همه پهنای صورتش را پوشانده و هیچ اثری از زجر چند دقیقه قبل را مشاهده نمی‌کنم! من هم برای خالی نبودن عریضه، یک انگشتر انتخاب می‌کنم که امتحان کنم، البته فقط امتحان! انگشتری با نگین سفید و پنج تا گلبرگ. بیشتر شبیه به گل بابونه است فقط باید نگینش زرد می‌بود. واقعا زیباست. قیمتش هم البته خیلی خیلی ناقابل!
فروشنده هم کلی از خوش سلیقگی من تعریف می‌کند، طوری که کم کم باورم می‌شود خوش سلیقه‌ام.
به هر حال خرید سیما تمام می‌شود. فاکتور طلا‌ها مانند برگ سبزی که نشان از فتحی بزرگ دارد در دستش قفل می‌شود. من هم انگشتری را بیرون می‌آورم و از فروشنده تشکر می‌کنم. در دل به خودم وعده خریدش در آینده‌ای نه چندان دور را می‌دهم. هرچند می‌دانم خیلی خیلی زود یعنی بعد از خروج از طلافروشی یک جایی در ذهنم جا می‌گذارمش.
از مغازه بیرون می‌آییم. آقایی که سفارش سکه‌ها را داده بود، کنار ماشینش ایستاده، به سیگارش پک می‌زند و مقداری دود غلیظ را روانه هوای ابری و گرفته پاییزی می‌کند. کمی که دقت کنی در احوالاتش باید دلش گرفته باشد شبیه این هوا که بغض دارد ولی نمی‌بارد. آن‌قدر گرفته که صدای هیچ سکه‌ای هم بازش نکند. باید یک دل ناتمام داشته باشد. نمی‌دانم. اسمش فضولی باشد یا کنجکاوی. واقعا دلم می‌خواهد می‌دانستم این همه سکه برای این مرد با پک‌های عمیق و ظاهر آراسته و باطنی شبیه به نمی‌دانم! به چه کار می‌آید؟ (زهرا انصاری/ایران جوان)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها