داستان جنایی(قسمت سوم)

فراری

داستان جنایی(قسمت دوم)

فراری

در قسمت قبل با دختری به نام گندم آشنا شدید که برای سفر با اتوبوس وارد ترمینال شد. او به اطرافش با دقت نگاه می‌کرد. انگار از چیزی ترسیده و فرار می‌کرد. گندم با پیرمردی آشنا شد که از آسایشگاه سالمندان فرار کرده بود. به او کمک کرد تا به دیدن دختر و نوه هایش برود. گندم و مسافران دیگر سوار اتوبوس و راهی سفر شدند.
کد خبر: ۱۴۴۳۴۰۷
نویسنده زینب علیپور‌طهرانی - تپش
 
گندم از خستگی به خواب رفته بود که شاگرد راننده او را بیدار کرد. اتوبوس برای صبحانه مقابل یک قهوه‌خانه توقف کرده بود. گندم با مرد مشکوکی روبه‌رو شد که کلاه کاپشنش را به سر کشیده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. مرد با شاگرد راننده صحبت کرد و رفت. مسافران سوار اتوبوس شدن ‌ اما آن مرد به شاگرد راننده گفته بود که برایش کاری پیش آمده و باید به تهران بازگردد. خیال گندم کمی راحت شد‌ چون از آن مرد می‌ترسید. اتوبوس تازه حرکت کرده بود که انگار چیزی منفجر و باعث انحراف اتوبوس به کنار جاده شد.
ادامه داستان...

​​​​​​​گندم پلک‌هایش را آرام باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. خودش را روی تخت بیمارستان دید. احساس کرد دست‌ها و پاهایش سنگین شده‌اند و نمی‌تواند تکان دهد. خواست سرش را بالا بیاورد تا دلیل سنگینی دست و پایش را بفهمد‌ اما سرش درد می‌کرد و باندپیچی شده بود. نیم‌نگاهی به دست‌ها و پاهایش انداخت؛ گچ گرفته شده بود. دلیل سنگینی آنها را فهمید. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. چیزی به خاطر نمی‌آورد. پرستاری وارد شد و با دیدن او لبخند زد و گفت: بالاخره بیدار شدی؟
پرستار دارویی را به سرم گندم تزریق کرد.
گندم که گیج شده بود، پرسید: من کجام؟ چه اتفاقی برام افتاده؟
پرستار گفت: یادت نمیاد؟
گندم گفت: نه.
پرستار لبخندی به او زد و گفت: الان دکتر خودش میاد بهت میگه. سعی کن به خودت فشار نیاری. خواب طولانی داشتی.
پرستار خارج شد و بعد از چند دقیقه با دکتر وارد اتاق شدند. دکتر که پیرمردی با قد متوسط و سبیل‌های از بناگوش در رفته بود، با دیدن گندم لبخند زد و سلام کرد و او را با گوشی که داشت معاینه کرد و گفت: چطوری دختر خوش‌شانس؟
گندم گفت: سرم درد می‌کنه‌ اما خوبم. میشه بگین چه اتفاقی برام افتاده؟
دکتر گفت: دختر‌جان تو یک ماهه خواب بودی. این‌که بیدار شدی، نشونه خوبیه. ببینم اسمت رو به خاطر داری؟
گندم گفت: اسمم؟
گندم کمی فکر کرد و گفت: اسمم گندمه.‌
دکتر گفت: خوبه. نگران بودم حافظه‌ات رو از دست داده باشی.
گندم با تعجب پرسید: دکتر چرا من یک ماه خواب بودم؟ چه اتفاقی برام افتاده؟ چرا اینجا هستم؟
دکتر گفت: به خودت فشار نیار‌ اما می‌خوام بدونم چی یادته؟
گندم کمی به ذهنش فشار آورد و گفت: یادمه سوار اتوبوس شدم‌ اما یک دفعه همه چیز سیاه شد. 
دکتر گفت: میگم که دختر خوش‌شانسی هستی. الان می‌تونی با پلیس صحبت کنی؟
گندم با تعجب پرسید: پلیس؟!
دکتر گفت: نگران نباش. برای تحقیقات‌شون چند تا سئوال ازت دارن.
دکتر به پرستار اشاره کرد که پلیس می‌تواند با گندم صحبت کند.‌
دکتر به گندم لبخند زد و گفت: بازم میام دیدنت. نگران نباش. زود خوب میشی.
دکتر و پرستار از اتاق خارج شدند و مرد بلند قدی همراه یک سرباز وارد اتاق شدند.
مرد صندلی را از گوشه اتاق برداشت و روبه‌روی گندم نشست و سرباز هم مقابل در ایستاد.
مرد گفت: سرگرد محمدی هستم. می‌دونم نیاز به استراحت دارین. اما لازمه، باهاتون صحبت کنم.
گندم با اشاره سر تایید کرد.
سرگرد گفت: یادتون میاد چه اتفاقی براتون افتاد که باعث شد الان اینجا باشین؟
گندم گفت: خیلی یادم نیست. با مسافرا سوار اتوبوس شدیم. من داشتم به جاده نگاه می‌کردم که همه چیز سیاه شد.
سرگرد گفت: ببینین خانوم! شما تنها کسی هستین که از اون حادثه زنده موندین. می‌دونید که همه مسافرا کشته شدن؟
گندم با تعجب و در عین حال ناراحتی گفت: کشته شدن؟ ما تصادف کردیم؟
سرگرد گفت: متاسفانه یه بمب توی اتوبوس منفجر شده و باعث چپ کردن اتوبوس و کشته شدن همه مسافرا شده. شما تنها شاهد اون حادثه هستین. ازتون می‌خوام برای پیدا کردن مسبب یا مسببان اون حادثه به ما کمک کنین. ما یک ماهه منتظر به هوش اومدن شما بودیم. خیلی به اطلاعات شما نیاز داریم.
گندم گفت: هر کاری از دستم بر بیاد انجام می‌دم. اما واقعا تنها کسی ‌که از اون اتوبوس زنده مونده، منم؟
سرگرد گفت: بله متاسفانه. البته دو نفر زنده مونده بودن که چند روز بعد فوت شدن. یه دختربچه هم توی کماست.
گندم گفت: دختر بچه؟!
گندم چهره آن دختربچه را که در ترمینال دیده بود به خاطر آورد.
سرگرد گفت: امکان داره یکی از مسافرا مسبب این حادثه باشه. شما چیزی از مسافرا به خاطر دارین؟
گندم  سعی کرد چیزهایی را که دیده بود به خاطر بیاورد.
گندم گفت: اون دختربچه و مادرش رو یادم هست. مادرش چادر به سر داشت و دو تا ساک کوچیک همراهش بود.
سرگرد گفت: دیگه چی یادتون هست؟
گندم دوباره فکر کرد و تصویر پیرمرد را به خاطر آورد و گفت: من به یه پیرمردی کمک کردم که سوار اتوبوس بشه. می‌گفت از آسایشگاه سالمندان فرار کرده. یه سرباز رو هم یادم میاد. چون کوله‌اش به کتفم خورد.
سرگرد گفت: خیلی خوبه. دیگه چه کسی رو به خاطر دارین؟
گندم گفت: یه خانم و آقای پیر رو هم یادم هست که تازه از مکه اومده بودن.
سرگرد گفت: از کجا مطمئنید؟
گندم گفت: یه ساک بزرگ همراه‌شون بود که روی اون نوشته شده بود. دیگه کسی رو یادم نیست.
سرگرد گفت: یه کم بیشتر فکر‌کنین.
گندم گفت: دیگه کسی رو یادم نیست. ولی...‌ یه چیزی یادمه. نمی‌دونم شاید اشتباه کرده باشم‌ اما یکی بود که وقتی رسیدیم قهوه‌خانه صبحانه بخوریم، رفت.
سرگرد کنجکاوانه پرسید: چه شکلی بود؟
گندم به حافظه‌اش فشار آورد و گفت: ماسک زده بود. کلاه کاپشن‌شو سرش کرده بود. صورتش رو ندیدم اما نگاهش یادمه؛ خیلی ترسناک بود.‌
سرگرد پرسید: کسی ازش نپرسید چرا رفت؟
گندم گفت: راننده پرسید. شاگردش گفت مثل این‌که برای اون مرد‌ ناشناس کاری پیش اومده بود، برگشت تهران.
در این بین همان دکتر به همراه پرستار وارد اتاق شدند.
دکتر گفت: سرگرد اگر اجازه بدین دخترمون استراحت کنه.
سرگرد گفت: حالش خوبه. می‌تونیم ادامه بدیم. خیلی به ما اطلاعات داد.
دکتر گفت: می‌دونستم دختر خوش‌شانسیه‌ اما فعلا بیمار منه و نیاز به استراحت داره.
سرگرد از روی صندلی بلند شد و به همراه سرباز از اتاق خارج شدند.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها