کارخانه ای که خلافکاران را استخدام می کند!

گفت و گو با علیرضا نبی، کارخانه‌داری که فقط افرادی را استخدام می‌کند که سوء سابقه داشته باشند.
کد خبر: ۱۱۲۳۰۲۲
کارخانه ای که خلافکاران را استخدام می کند!

به جای غذا چمن می خوردم و آجرهایی که مادرم به شکم های بچه هایش می‌بست خوب به یاد دارم
مریم نراقی| باورکردنی نیست؛ او آجر به شکم بسته، از علف‌های پارک کنار خانه تغذیه کرده، زجردیده، گرسنگی کشیده و فقر را با پوست و استخوان چشیده.

تا این‌جا کار علیرضا نبی با بعضی هموطنان‌مان تجربه‌ای مشترک دارد؛ هموطنانی که گاهی می‌بینیم‌شان در همین شهر سر در زباله‌ها فرو برده‌اند و دنبال لقمه‌ای نان هستند اما زندگی علیرضا نبی تغییر می‌کند، به دانشگاه می‌رود، تحصیلات عالی را ادامه می‌دهد و به جایی می‌رسد که می‌تواند دست هموطنانش را بگیرد اما این کمک و نیکوکاری آن‌قدر خلاقانه است که هر خواننده و شنونده‌ای را به شگفتی وامی‌دارد.

علیرضا نبی بعد از احداث کارخانه‌ای، تنها شرط ورود کارگران را محدود می‌کند به این‌که سابقه داشته باشند! درواقع فقط کسانی را به کار می‌گیرد که پیش از این سابقه داشته‌اند، درد و بدبختی را کشیده‌اند و هیچ جای دیگر به آنها اعتماد نکرده‌اند! من در سفرم به مشهد با موجی از انرژی و خیر و نیکی که این مرد بزرگ به راه انداخته، همراه شدم.

در سفری که باعث و بانی آن آقای رضا کیانیان، بازیگر سینما و تئاتر و تلویزیون بود. او طی بازدید از این کارخانه برای کارگران و کارمندان سخنرانی کرد، از این کارخانه بازدید داشت و من هم دست به کار شدم تا از طریق گفت‌وگوهای مختلف در این صفحه بتوانم بخشی از کار زیبای دکتر نبی را منعکس کنم. برای همین گفت‌وگویی با دکتر علیرضا نبی انجام دادم و چند تن از کارگران کارخانه که شنیدن شرح زندگی عجیب هر کدام از آنها حکایتی غریب است؛ حکایتی غم‌انگیز که البته به پایانی خوش رسیده است.

آقای دکتر لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.

علیرضا نبی هستم. اسم پدرم ایوب است. ما خانواده‌‌ای فقیر در حاشیه مشهد بودیم که مجبور به مهاجرت شدیم.

به‌خاطر فقر؟

همه‌ چیز به فقر شدیدمان برمی‌گشت و همین شد که به مشهد آمدیم. شاید برای بعضی‌ها این‌که می‌گویم «آجر به شکم می‌بستیم» شبیه قصه به‌ نظر بیاید یا داستان، ولی برای من اینطور نیست! عین واقعیت بود.

خانواده پرجمعیتی بودید؟

بله. هشت نفر بودیم. مادرم وقت‌هایی که بعد از دو سه روز دیگر امیدی برای مهیا کردن شام نداشت، ما را می‌برد دور میدانی به اسم «عدل پهلوی» و می‌گفت بعضی از علف‌های دور این میدان خوردنی هستند! درواقع بچه‌هایش را می‌برد چرا! برای این‌که شب از زور گرسنگی توی آن اتاق ١٢متری بیتابی نکنند. منظورم این است که من فقر و سختی را می‌شناسم و علتی هم که وارد این عرصه شدم، همین بود. به خاطر این‌که می‌دانم درد یک فقیر چیست. می‌دانم فقیر چطور می‌تواند خوشحال شود و چه چیزهایی نیاز دارد و چه کارهایی به او کمک می‌کند.

اینها به چه سالی برمی گردد؟ چه سنی؟

هفت سالم بود، بچه مدرسه‌ای بودم. سال ٥٥، ظهر که از مدرسه می‌آمدم؛ آن موقع فاصله طبقاتی زیاد بود. روزنامه هم فقط کیهان و اطلاعات داشتیم. یک خیری ١٠ تومان به ما سرمایه داده بود (اسکناس ١٠‌تومنی قرمز رنگ).

١٠‌تومان آن زمان چقدر می‌شد؟

آنقدری بود که مادرم با آن ١٠ تا روزنامه می‌خرید. وقتی من از مدرسه می‌آمدم، می‌رفتیم سر چهارراه لشکر که به خیابان ارگ مشهد که سینماهای مشهد در آن قرار داشت، مشرف بود و من می‌رفتم لابه‌لای خودرو‌ها روزنامه می‌فروختم. خاطرم هست روزنامه‌ها از من بزرگتر بودند و روزنامه‌ها را که می‌گرفتم، خودم پشت روزنامه‌ها گم می‌شدم. من در همان دوران کودکی ورشکستگی را بارها و بارها تجربه کردم! روزنامه‌ها گاهی به فروش نمی‌رفت و ما عملا ورشکست می‌شدیم. یعنی ١٠ تا روزنامه دست من می‌ماند و دیگر کسی آنها را نمی‌خرید و ما دیگر سرمایه‌مان را از دست داده بودیم آن شب! تمام سعی من و مادرم که در تمام مدتی که روزنامه‌ می‌فروختم کنار دیوار می‌نشست تا روزنامه‌ها را بفروشم این بود که ما باید این روزنامه‌ها را بفروشیم به دو علت: یکی این‌که شب برای بچه‌ها چیزی نداشتیم، دوم این‌که در غیراین‌صورت ورشکست می‌شدیم و برای فردا سرمایه‌ای نداشتیم. من بارها ثروتمندشدن و بردن در یک پروژه را تجربه کردم و بارها هم ورشکستگی را، یعنی وقتی ١٠ تا روزنامه را می‌فروختیم دانه‌ای ١٥ ریال، من احساس می‌کردم یک قرارداد نفتی ١٥‌میلیارد دلاری را برده‌ام. وقتی روزنامه‌های‌مان را نمی‌خریدند، احساس ورشکستگی می‌کردم. یعنی وقتی با مادرم دونفری تا خانه گریه می‌کردیم، من طعم ورشکستگی را تجربه کردم.

مادرتان سواد خواندن و نوشتن داشت؟ یعنی همان روزنامه‌ها را نگاهی می‌انداخت یا این‌که بخواهد بخواند؟

نه ولی جالب این است با این‌که خواندن و نوشتن نمی‌دانست، اما سواد اجتماعی بالایی داشت. می‌دانید که سواد دو نوع است: سواد اجتماعی و آکادمیک. مرا مجبور می‌کرد تمام روزنامه‌ها را بخوانم. طفلک نمی‌دانست همه روزنامه‌ها مثل هم است، فکر می‌کرد ١٠ تا که هستند، ١٠جلد است! بنابراین من دو راه بیشتر نداشتم یا همه روزنامه‌ها را بفروشم یا همه روزنامه‌ها را بخوانم!

چرا می‌گفت باید روزنامه‌ها را بخوانید؟

من آن زمان نمی‌دانستم که این زن به ظاهر بی‌سواد دارد مرا به خواندن و نوشتن تمرین می‌دهد، چون بعد از مدتی من کلاس دوم یا سوم که بودم گفت بنویس، گفتم چه بنویسم؟ گفت مثل همین‌هایی که این‌جا نوشته‌اند، تو هم بنویس! گفتم خب اینها که چاپ نمی‌کنند. گفت تو بنویس من می‌روم گریه می‌کنم، چاپ می‌کنند. بعد رفته بود نمایندگی اطلاعات که انشای بچه مرا چاپ کنید. گفته بودند مادر، این سیاسی، اقتصادی یا اجتماعی نیست که ما چاپ کنیم، ببر کیهان بچه‌ها چاپ می‌کنند و مادرم رفت کیهان بچه‌ها و با گریه و زاری برای نخستین‌بار مقاله مرا چاپ کرد. این‌که امروز مدیر مسئول نشریه دعوا می‌کند که چرا مقاله‌هایت دیر به دست ما می‌رسد، عصاره تلاش آن روز مادرم است که آن روز مرا وادار کرد بخوانم و بنویسم. من بیزینس را اینجوری یاد گرفتم. آن روزها وقتی سرمایه‌مان را از دست می‌دادیم، باید می‌رفتم واکس می‌زدم تا یک ماه، تا سودش بشود ١٠تومان، بلکه دوباره بتوانیم ١٠ تا روزنامه بخریم. واکسی بودم، روزنامه می‌فروختم، ولی زیبا‌ترین کاری که به آن افتخار می‌کنم فروختن بلیت فیلم «شعله» توی بازار سیاه بود! من شب می‌رفتم با پتو جلوی سینما آریا می‌خوابیدم تا صبح بلیت فیلم «شعله» را پنج تومان می‌خریدم و ١٠‌تومان می‌فروختم. ‌سال ٥٦ بود. همیشه در آرزوی این بودم که بتوانم بروم و فیلم «شعله» را ببینم. صد تا بلیت «شعله» خرید و فروش کردم، ولی موفق به دیدن این فیلم در سینما نشدم تا بعدها که این فیلم‌های سوپرهشت آمد و من توانستم یک دستگاه پروژکتور کرایه کنم و این فیلم را ببینم.

این درواقع پیشینه آشنایی شما با فقر است؛ چیزی که با گوشت و پوست آن را حس کردید...

بله. خواستم بگویم این کاری که امروز بهانه گفت‌وگوی ما شده، ریشه در همان زمانی داشت که من روزنامه می‌فروختم. به جای غذا، چمن می‌خوردم و آجر‌هایی را که مادرم به شکم بچه‌هایش می‌بست، یادم هست. من اگر امروز به‌عنوان خیر در حوزه کارآفرینی این‌جا هستم، چون آن زمان می‌فهمیدم وقتی خیری چند تا نان به ما کمک می‌کرد، چقدر عالی بود! ولی با واژه پلو آشنا هستم، چون سالی یک بار می‌شد که پلو بخوریم. یا این‌که سایز کفش سه شماره بزرگتر باشد تا بتواند سه چهار‌سال دیگر پوشیده شود! این چیزی است که وقتی من امروز با کسانی که به این شیوه زندگی می‌کنند، صحبت می‌کنم، درک‌شان می‌کنم، می‌فهمم و باورشان می‌کنم؛ از باور هم بیشتر. وقتی طرف می‌آید می‌گوید من دو شب هست که چیزی نخورده‌ام، می‌گویم می‌فهمم. چون برای خودم پیش آمده که سه شب چیزی نخوریم.

حسرت چه چیزی بیشتر در آن زمان در دل‌تان بود؟ منظورم همین خوراکی‌های معمول است.

من شیرینی خیلی دوست دارم. آدم‌های راست مغز، به خاطر گلوکز شیرینی که برای مغز مفید است، شیرینی زیاد می‌خورند؛ برعکس چپ مغز‌ها که به ترشی و تلخی مایل‌ترند. من آن روزهای کودکی در هشت، نه سالگی همه آرزویم این بود که یک کیلو شیرینی بخرم؛ شیرنی نان‌خامه‌ای که در مشهد به «نارنجک» معروف بود. همه آرزوی من این بود که یک کیلو نان خامه‌ای بخرم و بنشینم و همه این یک کیلو را بخورم. من الان بچه‌هایم (کسانی را که این‌جا کار می‌کنند) را می‌فهمم.

ولی مادرتان هم شخصیت عجیب و جالبی داشته...

راستش من در سایه این مادری که سواد اجتماعی‌اش از معادل آکادمیکش بالاتر بود، عقده‌ای بار نیامدم. بخشش را یاد گرفتم. یک روز عصر که روزنامه‌ها را فروخته بودیم و خوشحال از این‌که امشب شام داریم به خانه برمی‌گشتیم ، یک روز برفی سرد ‌سال٥٧ بود. مادرم تمام پول‌های‌مان را داد به آن خانم کولی که کنار خیابان نشسته بود و بچه‌اش را شیر می‌داد و بچه‌های دیگرش کنارش توی برف بودند. من مات و مبهوت مانده بودم که وای! هم سودمان و هم سرمایه‌مان رفت! بعد متوجه شدم که این یعنی بخشش. بخشش یعنی صددرصد آنچه را که داری بتوانی ببخشی، بتوانی از آن بگذری. نمی‌شود که در کمد را باز کنیم و لباس‌های مندرسی را که تنگ‌مان شده و نمی‌پوشیم، ببخشیم. بخشش یعنی همان چیزی را که دوستش دارید ببخشید. مادرم بخشش را به من یاد داد، تلاش را به من یاد داد، به فکر دیگران‌بودن را به من یاد داد. مفید بودن را به من یاد داد و هر آنچه یاد داشت تا ١٩ سالگی به من یاد داد. من وقتی در ١٩سالگی با خانواده‌ای متفاوت با خانواده‌ خودمان آشنا شدم، دیدم در خانواده ما همه می‌دوند تا گرسنه نمانند، بلااستثنا!

از پدرتان نگفتید. آن زمان چه کاری می‌کرد؟

پدر بود، ولی نقشی در این داستان نداشت. پدری نبود که دردی را از ما دوا کند و تازه دردی هم اضافه می‌کرد. دو تا از برادرها هم معتاد شده و از دست رفته بودند. ولی مادر شاید بتوانم بگویم که فقط مرا به دندان کشید و گفت اگر نتوانستم هشت تای‌شان را نجات بدهم، این یکی را نجات می‌دهم و فکر می‌کنم تمام انرژی‌اش را روی تربیت من گذاشت و مرا مثل خودش تربیت کرد.

گفتید در برهه‌ای وارد یک خانواده دیگر شدید. منظورتان چه زمانی است و چه خانواده‌ای؟

نوزده سالگی. نوزده سالگی بود که ازدواج کردم و وارد خانواده‌ای شدم کاملا فرهنگی و اهل کرمانشاه. کرد بودند و مقید به اصول. کتاب، شعر و مطالعه برای‌شان ارزش بود. دیگر برای‌شان مهم نبود من چی دارم، چی ندارم؛ مثلا خودرو دارم یا ندارم. چیزی که مطرح بود این بود که من خیلی استعداد دارم؛ می‌گفتند تو چقدر شعر خوب حفظ می‌کنی، چقدر تو خوب می‌نویسی، چقدر قلم تو خوب است، چقدر تو عالی هستی، چقدر تو فوق‌العاده‌ای و یک مادر دیگر (مادر همسر) که خدا به من داد، سازنده شخصیت فرهنگی‌ام شد. البته الان هر دو به رحمت خدا رفته‌اند. همه به من می‌گویند تو دو شخصیت داری؛ یکی شخصیت مدیریتی و بیزینسی و یکی شخصیت فرهنگی. من موفقیت در کار مشاوره را مدیون مادر همسرم می‌دانم که شخص ایشان به اقتضای شغل‌شان با آن سروکار داشتند. نهایتا بعد از گرفتن این داشته‌ها از دو مادر به این فکر افتادم که با وجود این داشته‌ها چطور می‌توانم مفید باشم؟

در این دوره‌ای که دارید صحبتش را می‌کنید، وضع مالی‌تان چطور بود؟

هیچ‌وقت وضع مالی‌ام خوب نبود. همیشه هشتم گروی نهم بود. فقط نکته‌ای که این وسط وجود دارد این بود که من خیلی سخت کار می‌کردم؛ خیلی سخت! هیچ‌وقت هم ناامید نشدم که نمی‌شود. هم درس می‌خواندم، هم کار می‌کردم، هم درس می‌دادم و هم نقاشی می‌کردم. به صورت میانگین ١٥ساعت کار سخت و اجرایی می‌کردم. برای همین الان سخت‌ترین روزهای عمرم، روزهای تعطیل است، چون اصلا از این‌که بخوابم، بلند شوم و تلویزیون نگاه کنم، خوشم نمی‌آید. این بود که خلاصه آمدم سر این‌که حالا چه کار کنم. ١٧سالگی نخستین کارگاه تولیدی خودم را زدم؛ چاپ پارچه.

قبل از ازدواج‌تان بود؟

بله. قبل از آن بود. من به نقش و چاپ روی پارچه سفید خیلی علاقه داشتم. به نقاشی هم خیلی علاقه داشتم. وقتی می‌دیدم یک پارچه سفیدی روی این میز پهن می‌شود و بعد از یک روز تبدیل به یک طاقه پر از گل و بهار و بلبل و شکوفه‌های سیب می‌شود، لذت می‌بردم. خسته نمی‌شدم. ولی دیگر مجبور بودم تعطیل کنم و بروم والا روزها پای آن میزم می‌خوابیدم و فردایش بلند می‌شدم. اینطور شد که کم‌کم کارمان توسعه پیدا کرد. نخستین چاپ پارچه‌ای بود که در مشهد احداث شد. به بچه‌هایی که وارد این کار می‌شدند، کار یاد می‌دادیم. الان توی این شغل در مشهد ٤٠کارگاه چاپ پارچه داریم که از اولی تا آخری همه شاگرد خودم بوده‌اند؛ کار‌هایی در سطح کارهای آلمانی. به قدری درکارهای‌شان پیشرفت کرده‌اند که دیگر من کارهای‌شان را نمی‌شناسم. وقتی عکس کارهای خودم را برایم می‌فرستند می‌گویم: این اصل کار است یا چاپ شده؟ یکی از اینها کار استاد فرشچیان را چاپ کرد و تیشرت زد و به آسیای میانه صادر کرد. برایم خیلی زیبا بود که ما توانستیم یک کار هنری را چنان تبدیل به تصویر کنیم که باید دست می‌زدید تا ببینید واقعا برجستگی دارد؛ گواش است یا عکس؟ به قدری این کار را زیبا درآورده بودند که آن‌جا مخصوصا در تاجیکستان، بسیار استقبال شد و ایشان الان یکی از صادرکنندگان بزرگ است که کار سنتی هم انجام می‌دهد.

ببخشید وسط مصاحبه این را می‌پرسم؛ الان مدرک تحصیلی شما چیست؟

دکترای اقتصاد با گرایش منابع انسانی دارم.

سوال دیگر این‌که آن روزی که ما آمدیم کارخانه شما از دو کارخانه دیگر هم حرف زدید.

بله، ببینید این مجموعه‌ها باید حلقه‌هایش به هم وصل باشد. در اقتصاد کار مهم است. اگر ابتر ایجاد کنید، نمی‌تواند سوددهی داشته باشد. پس یکی‌اش باید کالا تأمین کند، یکی دیگر تولید و دیگری آن را بفروشد؛ ما به این می‌گوییم چرخه تولید! مشکلات واحد صنعتی در کشور ما این است که این چرخه تولید در آنها ناقص است. مثلا آمده این لیوان را تولید می‌کند، می‌گوییم چه کسی مواد اولیه‌ات را تولید می‌کند؟ می‌گوید مواد اولیه را از شرکت می‌خرم. می‌گوییم چه کسی تولیداتت را می‌فروشد؟ می‌گوید می‌روم التماس می‌کنم شرکت پخش برایم توزیع کند! خب این توجیه اقتصادی ندارد. ما باید چرخه تعریف کنیم. ما یک واحدی را اجاره کردیم که یک جای کوچکی در همین مشهد بود؛ جایی که قبلا کارگاه بود. با ١٥ نفر کارمان را شروع کردیم. من می‌دانستم که نیروهای آسیب‌دیده بسیار بهره‌وری‌شان از نیروهای تحصیلکرده بیشتر است.

یعنی شما از همان ابتدای کار با نیروهای آسیب‌دیده شروع کردید؟

دقیقا، این یک نظریه بود. آن زمان من داشتم درس می‌خواندم، ولی می‌دانستم چون خودم از این قشر بلند شدم، آسیب‌های اینها را می‌شناسم. وقتی از در وارد می‌شوند، من می‌فهمم چه مسأله‌ای دارند. من با معتاد زندگی کرده‌ام؛ زندگی! برادرهای خودم همین مشکل را داشتند؛ ترک‌شان دادم. من با پدری که آسیب جنسی داشت، زندگی کردم. من با پدری که صبح، ظهر و شب مادرم را سه وعده کتک می‌زد، زندگی کردم. پس کسی که از این در می‌آید تو از قالب آسیب‌هایی که من با آن بزرگ شده‌ام، خارج نیست؛ یا شوهرش کتکش زده، یا شوهرش معتاد است، یا در هر صورت یکی از این بزه‌ها را دارد. من در کلکسیون اینها بزرگ شده‌ام، بنابراین اینها را می‌فهمم. ضمنا هم می‌فهمم وقتی می‌گویم این راهکار شماست و می‌رود اجرا نمی‌کند، بهانه می‌گیرد یا نه! می‌دانم که چطوری کمکش کنم. این یک نظریه بود. هیچ استاد دانشگاهی نمی‌توانست این نظریه را بدهد؛ به خاطر این‌که او را با سرویس برده‌اند و با سرویس آورده‌اند؛ غذایش و چارتش آماده بوده و... درحالی‌که من مجبور بودم توی کلاس یا چاشت بغل دستی‌ام را کش بروم که دو روز غذا نخورده بودم یا یک کاری بکنم که الان زبانم از گفتنش قاصر است... کاری که فقط شکمم سیر بشود که فقط بتوانم ببینم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود... تو را به خدا این را بنویسید که اگر خواستید به کسی کمک کنید، پنهانی کمک کنید که آبروی‌شان حفظ شود. ما یک بند کفش داشتیم که دو تا برادر نوبتی از آن استفاده می‌کردیم. در مجموع می‌خواهم بگویم من خیلی چیزها دیدم و برای همین است که این نظریه را باور داشتم. حالا هم به جایی رسیده‌ایم که می‌بینید از همین افراد آسیب‌دیده استفاده می‌کنیم و به موفقیت رسیده‌ایم.

منبع: روزنامه شهروند

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها