روایتی از زندگی شهیدمحمدابراهیم همت

خانه باشد برای خانه‌دارها

کد خبر: ۱۳۸۲۷۴۴
نویسنده عطیه شمس - چاردیواری

اوایل پاییز سال 1334 مرد خانه عزم کرده بود هر جوری که هست خودش را برای زیارت به کربلا برساند. بانوی خانه اما 3 ماهه باردار بود؛ سفر سخت بود. تصمیم گرفت هرجوری که هست همسفر شویش، علی‌اکبر شود. راضی کردن خانواده کار مشکلی بود. آن زمان رفتن به کربلا به همین سادگی‌ها نبود. راه سخت و دشوار بود. هرجوری که بود خانواده را راضی کرد. به نظرش می‌آمد آخر این ماجرا اگر پایان زندگی‌اش هم باشد، وادی‌السلام مکان خوبیست برای آرام گرفتنش. با هر خواهش و التماسی که بود خودش را مسافر کربلا کرد؛ خودش و کودک داخل شکمش را.
آماده حرکت شدند. اتوبوسی که قرار بود مَرکب راه‌شان شود، فرسوده و کهنه بود. حالا باید تا آخر این مسیر سخت و ناهموار را با همین وسیله طی می‌کردند. مشکل بود؛ مخصوصا وقتی اتوبوس میان دست‌اندازها و چاله‌های جاده گرفتار می‌شد. 
بیابان بی‌آب و علف و هوای گرم و پر از گرد و غبار، مشکلات سفر را برای یک زن باردار دوچندان کرده بود. همین هم شد که حال و احوالش بد و بدتر شد. یک شب و یک روز، زمان کمی نبود برای درد کشیدن. اتوبوس که به کاظمین رسید، دل‌درد، امان مادر چشم به راه را برید؛ اما هیچ کاری از دست کسی ساخته نبود. حرف‌ها و توصیه‌های خانواده قبل از سفر به یکباره هوار شد روی سرش. و حالا اگر طفلم را از دست داده باشم چه؟
تا کربلا هرجوری که بود با دل‌دردش ساخت، اما وقتی به اتاق اجاره‌ای رسید، یک‌راست به بستر رفت و خودش را نقش زمین کرد. درد امانش را بریده بود. دکتر که برای معاینه آمد، نظرش را داد. 95 درصد بچه از دست رفته. دکتر با مقداری کپسول و آمپول، خانواده علی‌اکبر را تنها گذاشت، اما حس مادری اجازه نمی‌داد لب بزند به داروها. شب جمعه، دلش پر کشید. خودش را هرجوری بود رساند به حرم. مادرشوهرش همراه‌شان بود، پیشنهاد کرد به رواق حضرت ابراهیم برود. فقط یک حاجت داشت. شفای دردهای بی‌امان و سلامتی مسافرش.
تا نیمه‌های شب در حرم ماند، پر از احساس درد؛ انگار طفلش داشت به کل از بین می‌رفت. همان شب بعد از مدت‌ها بی‌خوابی به خواب رفت. در خواب دید بانویی با لباس عربی به سمتش می‌آید. در یک لحظه بچه‌ای را که در آغوش داشت به دامن زن گذاشت و گفت: «بیا بچه‌ات را بگیر».
از خواب که بلند شد، مادرشوهرش خواب را تعبیر به سلامتی توراهی‌اش کرد. گفت حواست باشد بچه اگر پسر بود اسمش را بگذاری محمدابراهیم. و 6 ماه بعد خوابش تعبیر شد. پسری دنیا آمد که نامش را گذاشتند محمدابراهیم؛ محمدابراهیم همت. 
از بچگی کار کردن در شغل‌های سخت و پیچیده و کمک به مادر را به بازی با همسالانش ترجیح می‌داد، بعد هم که فعالیت‌های انقلابی‌اش، زندگی راحت، خانه و کاشانه را برای او حرام ‌کرد. 
زن و بچه‌اش را در ماشین می‌گذاشت و از این شهر به آن شهر می‌برد. یک روز که به شهرضا، خانه پدری‌اش رفته بود، مادر با اصرار ‌خواست به زندگی پسرش سامان دهد. اما ابراهیم معتقد بود خانه‌اش عقب ماشین است. راست هم می‌گفت. او صندوق ماشین را پر کرده بود از بشقاب و کاسه و قاشق و لوازم ضروری بچه‌هایش. می‌گفت من دنیا را گذاشته‌ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه‌دارها.
ژیلا هم مثل خودش بود و پا به پایش داده بود.
ماجرای آشنایی محمدابراهیم و ژیلا بدیهیان برمی‌گشت به پاوه، کردستان. همان وقت‌هایی که مسأله جنگ با گروهک‌ها در کردستان اهمیت زیادی پیدا کرده بود.
 وقتی تصمیم گرفته شد، خانم‌ها برای پشتیبانی از رزمندگان به این مناطق اعزام شوند، ژیلا هم نامش را نوشت. برایش مهم نبود کجا باشد؛ گفت هرجایی ماند و کسی نرفت من را بفرستید. 
همانجا با محمدابراهیم همت، مسئول روابط عمومی سپاه پاوه آشنا شد. بیست و دوم دی ماه سال 60 مراسم عقدشان بود. ژیلا به محمدابراهیم زنگ زده و گفته بود می‌خواهم با همان لباس سپاه به عقد بیایی. خودش هم آماده شد. لباس عروسش را خودش انتخاب کرد؛ مانتوی نظامی با یک جفت کفش ملی و چادر مشکی.
خرید عقدشان یک انگشتر عقیق 180 تومنی بود برای محمدابراهیم و یک انگشتر هزار تومانی برای ژیلا. دو روز بعد از عقد، عروس و داماد با هم به پاوه رفتند. قرار بود ژیلا بین مردم باشد و از خانه بیرون برود اما اجازه خرید نداشته باشد. در نظر محمدابراهیم خرید یعنی حمل اجناس سنگین، که این هم بر عهده مرد خانه است. 
می‌گفت دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم. همین هم بود که از سفره انداختن تا غذادادن به بچه‌ها و شستن لباس‌ها را خودش به عهده می‌گرفت. خستگی برایش معنایی نداشت وقتی آرامش در چهره‌اش موج می‌زد و مدام آن را برای خانواده‌اش از جنگ سوغات می‌آورد. 
حاج همت همیشه همان‌طوری بود که ژیلا با آن آرام می‌گرفت و با تمام وجودش به آن تکیه می‌کرد. محمدابراهیم همت همان کسی بود که همیشه به دنبال کارهای بزرگ و جدی می‌رفت؛ کارهای بزرگی که در خانواده‌اش جوری تعریف می‌شد و در میدان نبرد جوری دیگر.
محمد ابراهیم همت، متولد دوازدهم فروردین 34 در شهررضا در عملیات خیبر وقتی برای بررسی وضعیت جبهه جلو رفته بود، در غروب ۱۷ اسفند ۶۲ به شهادت رسید.

منبع: ضمیمه چاردیواری روزنامه جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها