شاهزاده «آناستازیا» کوچکترین دختر نیکولای دوم، آخرین تزار روسیه بود؛ بعد از سرنگونی امپراطوری تزاری روسیه خانواده نیکولای دوم از بین رفتند با این حال تا سالها پس از آن شایعههایی مبنی بر زنده ماندن شاهزاده «آناستازیا» در گوش مردم پچ پچ میشد، این واقعه در سال ۱۹۱۸ اتفاق افتاد، زمانی که آناستازیا ۱۷ سال داشت، حدود ۸۰ سال پس از این ماجرا عوامل کمپانی دیزنی با خود فکر کردند که اگر شاهزاده آناستازیا واقعا زنده میماند چه ماجرایی میتوانست داشته باشد؟ نتیجه این فکر انیمیشن زیبایی شد که بسیاری از افرادی که حتی اطلاعی از ماجرای آناستازیای واقعی نمیدانستند با آن خاطره ساختند، هرچه باشد روایت عاشقانه دیزنی از این داستان بسیار امیدوارکنندهتر بود.
از بهیادماندنیترین کارتونهایی که از کمپانی دیزنی به یاد میآوریم کارتون گربههای اشرافی است که یادآوری صداپیشگی ژاله علو در نقش دوشس آن را برایمان خاطرهانگیز میکند.
اگر از شما بپرسند افسانهایترین شخصیت در ادبیات انگلیس کیست، از چه کسی نام میبرید؟ رابینهود، شرلوک هلمز، آرتورشاه، الیور تویست یا ... هرکدام اینها میتواند درست باشد، اما در این کارتون بهعنوان افسانهایترین شخصیت ادبیات انگلیس از یک قورباغه بهنام تاد نام برده میشود.
اثری با تصویرسازی فوقالعاده و جزئیات خیرهکننده از افسانهها و نمادهای باستانی ژاپن که تراژدی تضاد طبیعت با تکنولوژی افسارگسیخته بشر را به نمایش میگذارد.
در قرون وسطی، انگلستان پادشاهی ندارد و تا زمانی که کسی شمشیر فرورفته در سنگ را بیرون نکشد، انگلستان پادشاه نخواهد داشت. وارت (سورنسن)، فرزندخوانده سراکتور (کابوت) در جستوجوی یک تیر گمشده به جنگل میرود و به کلبه مرلین جادوگر (سوئنسن) میرسد.
این اثر که به نام «سلام دوستان» هم شناخته میشود، دارای چهار بخش مختلف بود که هرکدام از آنها با کلیپی از هنرمندان و طراحان دیزنی شروع میشد، به این شکل که در جریان گذر از کشورهای مختلف آنها نسبت به فرهنگها و مناظر محلی آن کشورها آشنا میشدند.
«خدانگهدار تکشاخ زیبا، در جنگل خودت بمان، درختانت را سبز نگهدار و از دوستانت مراقبت کن و موفق باشی چراکه تو آخرین هستی!» در دل جنگل، به تصویر خود در برکه نگاه میکند و از خود میپرسد: «آیا واقعا من آخرین هستم» حالا این سؤالی است که خاطر آرام او را آزرده میکند. پروانه پیر به او میگوید در تمام سفرهایش او تنها تکشاخی است که ملاقات کرده، چراکه سالها پیش پادشاه اندوهگین، یعنی سلطان هاگارد تمام تکشاخها را به کمک گاو قرمز آتشیناش اسیر کرده. بعد از شنیدن قصه پروانه، تکشاخ تنها تصمیم میگیرد جنگلش را در جستوجوی همنوعانش ترک کند. در مسیر قلعه سلطان هاگارد تکشاخ با اشمندریک تردست آشنا میشود؛ شعبدهبازی که سودای جادوگر شدن را در سر میپروراند. در آخر همراه با مالی، دختر راهزنی که رویای ملاقات تکشاخها را در دل داشته به قلعه سلطان هاگارد میروند تا بقیه تکشاخها را پیدا کنند، غافل از اینکه گاو قرمز پادشاه در انتظار آخرین تکشاخ است.
داستان روایتگر ماجرای کازیمودور است؛ مردی با ظاهری نازیبا، اما قلبی مهربان که مطرود از جامعه اطرافش به عنوان ناقوسزن کلیسای نتردام بهتنهایی در این بنای قدیمی زندگی میکند.
«مردم من شعری دارند که میگوید: ریشههایت را در خاک فرو کن، در آغوش باد زندگی کن، زمستان را با بذرها بگذران و در بهار با پرندگان همآواز شو».